جریان شناسی نوگرایی در فرهنگ ایران امروز
مصاحبه بهاره بوذری با دکتر ناصر فکوهی
- به تأیید بسیاری از اساتید، ما در ایران، مدرنیسم را عاریتی و تقلیدی داشتیم و نه مطابق با مدرنیسم در جهان غرب که از درون جریان های فکری پس از عصر روشنگری آن مدرنیته شکل گرفت. و با مدرنیزاسیونی که پس از قاجار داشتیم نتوانستیم درک درستی از آن تحولات داشته باشیم. این مسأله را شما قبول دارید؟ و چطور آن را تبیین می کنید؟
در پرسش شما چندین واژه آمده است که شاید لازم باشد ابتدا درک خود و علوم اجتماعی را – در بالاترین اجماعی که نسبت به آنها وجود دارد- از این واژگان بیان کنیم: مدرنیسم، مدرنیته و مدرنیزاسیون. با این شرح خواهیم توانست بحثهای بعدی را روشنتر کنیم. هر سه واژه از ریشه یونانی Modernus آمدهاند، یعنی «حال و اینجا». منظورموقعیت کنونی در برابر یک «گذشته» از میان رفته و یک آینده «ناشناخته» است. به تعبیری میتوان این «گذشته» و «آینده» را، چون پایه و اساس برساختن آنها دستکم در اذهان عمومی، و خیال و زبان ما، تا حد زیادی «نسبی» و بنا بر مورد، مناقشهبرانگیز دانست. برای نمونه نگاه کنیم به تصوّری که بسیاری از ایرانیان از «گذشته» خود – حتی گذشته نزدیک (اواخر رژیم پهلوی) – دارند. و هر اندازه در زمان عقبتر میرویم و هر اندازه نقش ایدئولوژی و عقاید سیاسی به ویژه از نوع سطحی و غیرتخصصی به معنای عامیانه آن بیشتر میشود، این تصوّر خیالیتر میشود؛ چه در جهت منفی یعنی نفی این گذشته، و چه در جهت مثبت، یعنی تأیید آن. همین را درباره آینده نیز میتوان گفت، حال آنکه اصولاً وجود آینده امری احتمالی است و هیچ قطعیتی نیست در اینکه مایی که امروز سخن میگوییم تا کی باشیم و یا حتی بشریت و زبانها و اندیشههای انسانها تا چند سال یا چند قرن دیگر وجود داشته باشند. در نتیجه آنچه تنها واقعیت است یکی مجموعه “موقعیت حسی” ما است و دیگری مجموعه “موقعیت ذهنی” ما (بازنمودی، حسی، خاطرهای).
این مقدمه را گفتم برای اینکه استدلال کنم، گذار از گذشتهها میتواند راهکاری باشد برای ما که به نوعی توافق برسیم بر سر اینکه باید به “حال” خود بیاندیشیم و درباره مشکلات حال امروز خود چارهای به دست بیاوریم و دستکم نسبت به آن دیدی نزدیک به هم پیدا کنیم. و اینکه باید برای آینده خود ولو آنکه از وجودش مطمئن نباشیم برنامهای داشته باشیم. این است که میتواند ما را در همین موقعیت فعلی به وضعیتی با ثبات نسبی برساند. حال اگر جامعه ای همچون ما (ما ایرانیان در آغاز این قرن شمسی) از گذشتۀ نزدیک خود تصویر یکدستی نداشته باشد و از گذشتۀ دورتر خود هم تصویر روشن و صحیحی نداشته باشد، به همان میزان هم تصویر آینده و چشماندازهای پیش روی آن، مبهم تر و توأم با بی ثباتی و عدم قطعیت خواهد بود. و طبیعتاً به همان اندازه نیز “حال” مان خرابتر می شود. این است که مفهوم “مدرنیته” در چنین وضعیتی، بی شکل تر، بی معنا تر، بی ریشهتر و بی سرانجامتر از حد طبیعیاش خواهد بود. این موضوعی است که فکر می کنم بسیاری از مردم ما هر کدام به زبان و شیوه اندیشه خودشان با آن موافق باشند. این وضعیت چیزی است نزدیک به همان که در جامعه شناسی آنومی می نامند. و علامت و مقدمهای است بر احتمال وضعیتهای خطرناک بیشتر؛ درست مثل یک تب شدید که قاعدتاً علامت بیماریای است که از راه رسیده و هنوز خبر نداریم و آنچه بعد از این از راه می رسد بسیار هولناکتر از آن تب است.
امّا “مدرنیسم”، شامل آگاهی هایی است از چیزها؛ چیزهایی متکثر و مختلف، اختلافهایی در فروع ولی نه در اصول. مدرنیسم نسبت ماست با گذشته ای که میشناسیم و میخواهیم به آرامی از آن گذار کنیم و با قدمهایی آرام و گامهایی نسبتا مطمئن، به سوی آیندهای که خودمان را برای آن آماده کردهایم حرکت کنیم. مدرنیسم بنابراین یک گرایش فکری و مجموعهای از کنشها و میانکنشهای رفتاری است: برای نمونه تمایل به شهرنشینی، با هم زیستن به صورت متراکم، برخورداری از فنآوریهایی که صرفاً جمعیتهای بزرگ امکان آنها را فراهم میکنند؛ و از این دست امکانات. از این رو، پذیرش اصل پذیرش و آمادگی برای همزیستی مسالمت آمیز با «دیگری»، با «همسایه»، و با «همشهری» بر اساس ضوابط و قوانین یک قرارداد اجتماعی است که نه از سر زور بلکه از سر عقل و منطق و حتی سودمندی برای خود آن را پذیرفته باشیم. کما اینکه در وضعیت توسعهیافته اگر افراد به یکدیگر احترام میگذارند، اگر به یکدیگر کمک میکنند، اگر حاضرند بخشی از ثروت خود را به جامعه بدهند تا در سطح جامعه برابری بیشترشود، صرفاً نباید در این حرکات و انتخاب ها و منطق نوعی «دگردوستی» ببینیم؛ بلکه باید آن را نوعی عاقبت اندیشی برای خود نیز بدانیم. با این حساب هم با نگاهی به جامعه ما متوجه میشویم که دهها سال است اصولا چنین گرایشی به نوع دوستی از بین رفته و پیش از آن هم بسیار ضعیف بوده زیرا جامعهای عمدتا روستایی – عشایری داشتیم که با ضوابط خویشاونندی و جماعتی و قبیلهای اداره می شد و تراکم اندکی هم داشت. جامعۀ ما به یکباره و نه به آرامی در مسیر تغییر افتاد.
امّا از این سهگانه عموماً “مدرنیزاسیون” است که شاید بتوان گفت ما در آن به برکت درآمد نفتی اندکی پیش رفتهایم. البته مدرنیزاسیون به معنی مدرن شدن، به صورت موجز دو وجه مادی و غیرمادی دارد مثلاً استخراج نفت، سیستم بانکی، حرکت موتوریزه در شهرها، آپارتمان نشینی، استفاده از آب لوله کشی و بهداشتی، برخورداری از شبکه برق و امکانات مخابراتی، داشتن نهادههای آموزشی و بهداشتی و… اینها صورتها و وجوه مادی مدرنیزاسیون هستند. امّا این وجوه و جنبههای مادی بدون جنبه غیر مادی یا ذهنی یا روانی صورت نمیگیرد. مهارتهای لازم برای تمام این موارد و کفایت در آنها به صورت عام که معمولاً به آنها وجوه «فرهنگی» میگویند، ضروری است. اینهاست که اگر نباشد میتواند خطرآفرین شود، و اغلب به فاجعه هم منجر میشود، کما اینکه نفت برای ما به یک فاجعه بدل شد. نفت به عنوان «نفرین نفتی» لقب گرفت. سیستم بانکی ما اساساً یک سیستم فساد پولی و مالی شده، خودروها برایمان آلودگی هوا و کشتار گسترده جوانانمان در جادهها را به همراه آورده، آپارتمان نشینی همه را از زندگی در کنار «دیگران» منزجر کرده و آدم ها را به ستوه آورده، رسانهها و شبکههای اطلاع رسانی و رادیو و تلویزیونمان که خود ماجرایی دارد، و بیمارستان و مدرسه و دانشگاهمان را هم که همه میدانیم به چه وضعیت فاجعهباری مبتلا هستند.
اگر در مدرنیزاسیون، پیشرفتهایی داشتیم، یک علتش هم اتفاقات دوره ناصری بود: حاکمان آن زمان مردم را غارت میکردند؛ بعد با پول همین مردم روانه سفر فرنگ می شدند و از آنجا با خودشان دوربین عکاسی و سایر اختراعات غربیها را می آوردند. البته بیشتر برای این که با آنها سر خودشان را گرم کنند و فخر بفروشند. همان اتفاقی که ده ها سال بعد با غارت پول نفت در طول حاکمیتهای مختلف انجام گرفت. میلیاردها دلار پول و سرمایه صرف شد تا سیستم اینترنتی راه اندازی شود و بعد گروهی بیایند و برایش انواع و اقسام قوانین محدود کننده بگذارند و تخریبش کنند. یا انواع وسایل رفاهی و مادی از ساختمان مسکونی، تا بیمارستان و دانشگاه و سیستم بانکی و تردد در شهر و غیره همه به ابزارهایی برای خودنمایی و فخرفروشی هرچه بیشتر بدل شد.
بخش بزرگی از علتهای این ناهماهنگیها به علت وارداتی بودن چنین «مدرنیته» بیریشهای است؛ امّا نه همه آن. بخش مهمی از آن نیز برمیگردد به بیتجربگی در زمینه همزیستی اجتماعی و شکلگیری هویت جمعی و ملی؛ و در واقع، به نداشتن حس تعلق خاطر به این پهنهای که در آن زندگی می کنیم: یعنی یک فردگرایی شلخته که آن هم خود معضلی است.
این امر البته فقط در ایران روی نداده است. امّا اگر از نزدیک به مسائل نگاه کنیم می بینیم هر اندازه، در مردمی توهم بیشتر باشد، هر اندازه ابزارهای تحلیل، سواد رسانهای، تجربه جهانی کمتر باشد، افراد فرادستانی بی کیفیتتر و بی کفایت تر را بر سر کار خواهند آورد. سیستم جهانی نیز نه فقط از این امر استقبال می کند بلکه به آن نیز دامن می زند. چرا که آنها معتقدند با فرادستان فاسد و زورگو و غیر مسئول بسیار بهتر میتوان کنار آمد تا با مسئولانی که در قبال مردم خود پاسخگو باشند. این سرنوشت متأسفانه اندوه بار است، امّا وقتی مجموعهای از حوادث دست به دست هم دهند و آن را ایجاد کنند، فروپاشی اجتماعیای رخ خواهد داد که خروج از آن و ترمیم زخمهای آن کار بسیار بسیار سخت و زمان بر میشود. توهم درباره اینکه با تغییر ناگهانی و متمرکز قدرت سیاسی مسائل تغییر خواهند شد هم خود خواب و خیالی است که نه فقط در این پهنه بلکه در سراسر جهان دروغین بودن و زیان بار بودنش را نشان داده است. اساساً اسطورهها همین رسالت را برعهده دارند که دقیقاً با واژگون سازی واقعیتها و با انحراف از اصلها ، دردهای موجود مردم را به لذتی خیالین و تحمل پذیر تبدیل کنند.
- دانشگاه های ما بخصوص در رشته های علوم اجتماعی و انسانی، چقدر نقش داشتند در شناخت جریان های فکری و فرهنگی معاصر ایران؟ و اهالی این رشته ها چقدر موفق بوده اند در معرفی حقیقت تفکر مدرن غربی به جامعه و نسل جوان؟
هم بسیار زیاد، هم بسیار کم. چنین پاسخی صرفاً متناقضنما است، امّا تناقضی در آن وجود ندارد. رشد کمّی دانشگاهها و مراکز علمی و پژوهشی ما در طول سالهای پس از انقلاب به دلایلی که در اینجا فرصت باز کردنشان نیست بسیار زیاد بوده است؛ امّا رشد کیفی به آن اندازه نداشتهایم. با این حال، از آنجا که «شکل» هم به خودی خود «محتوا» میآفریند، هر چند این محتوا آسیبزا هم باشد، به هر حال تاثیرگذار است. در پاسخ به پرسش قبل، به آنچه در فرهنگشناسی به آن گسست فرهنگی (Cultural rupture) نام می دهیم اشاره کردم. مثلاً وقتی در رفاه مادی تعداد خودروها به شدت افزایش می یابد ولی فرهنگ رانندگی به آن معنایی که باید همزمان این رفاه مادی را همراهی کند رشد نمی کند، در این وضعیت قاعدتاً ساختارهای جدید به «فاجعه» ختم میشوند.
امّا از طرفی هم میبینیم همیشه چنین نیست که به «فاجعه» ختم شوند. اگر اندیشهمان را نه بر اساس تفکر سطحی و خطی تنظیم کرده باشیم، درک میکنیم که در چنین شرایطی هم باز به «فاجعه» نمی رسیم. چرا که یک پدیده، تقریباً همیشه با خود، جریاناتی آشفته و درهم به همراه میآورد. جرایاناتی به شدت پویا از موقعیتها و نقاطی که خود می توانند به مثابه سرآغازهایی جدید عمل کنند.
در مجموع میتوان گفت فرهنگ رفاه “مادی” صرفاً در مادهای خلاصه نمی شود که همراه خود از غرب می آوریم (مثل دوربینی که ناصرالدین شاه از فرنگ آورد). بلکه فرهنگ “معنایی” و ذهنی هم هست. و این چیزی نیست که بتوان آن را در چمدانی گذاشت و همراه آورد. در عین حال این فرهنگِ معنایی چیزی نیست که بتوان از ایجاد شدنش در جریان آن فرهنگ مادی جلوگیری کرد.
از این رو، هر اندازه هم که خودرو، موتوریزه شدن شهر، آپارتماننشینی، سیستم بانکی، و نظام دانشگاهی، به ما ضربه زده باشند و به دلیل گسست فرهنگی (Cultural rupture) موجود در آنها ما را به دردسر انداخته باشند، بازهم، اثرات مثبت خود را برجای گذاشتهاند. مثالی بیاورم: آنچه در دانشگاههای ما به دانشجویان آموخته می شود، لزوماً کیفیت بالایی ندارد، امّا حتی اگر اندکی از آنچه آموخته می شود، حرکتی ایجاد کند در بافتهای جمعیتی باز قابل قبول است؛ مثلاً همین جا به جایی جوانان از شهری به شهری، از روستایی به شهری، یا از شهری به روستایی (برای پژوهش و آشنایی با محیط)، تبادل افکار میان دو جنسیتی که هیچ گونه جایی برای شناخت همدیگر و آشنایی با یکدیگر نداشتهاند، پیوندهایی که میان آنها به وجود میآید، نظم و انصباطی که خواندن و کار دانشگاهی ایجاد می کند، صرف ِ شنیدن چند نام و اصطلاح، حتی به صِرف تفاخر و حرکات ناشایستی همچون فخرفروشی و بر زبان راندن نامهای نظریه پردازان، نویسندگان و دانشمندان این و آن شاخه فکری در جملاتی که جوانان بر زبان می آورند. همۀ اینها برغم تمام آسیبهای این کارها، اثرات مثبت کنشی نیز به همراه دارند. نامها، کتابها، شیوهها و مهارتهای ولو کوچک دانشگاهی راه خود را اندک اندک در جامعه باز می کنند. دخترانی که تا دیروز حتی از رفتن به مدرسه بازداشته می شدند حالا بر سرکلاس در کنار دانشجویان پسر می نشینند و در میانکنشی شرکت می کنند که ولو در سطح بالایی نباشد، ولی قابل تحسین است. پیش از این اصولا وجود نداشته است. هزاران کتاب منتشر می شود؛ و بسیاری صرفاً برای فخرفروشی آنها را می خرند، و از آنها نقل قول می آورند، به یکدیگر نشانشان می دهند؛ عکس فیلسوفان و دانشمندان را جمع می کنند و برای یکدیگر می فرستند. حتی اگر همه این کارها از سر تازهبهدورانرسیدگی باشد – که اغلب هم نیست – باز هم مفید است؛ زیرا «هیچ» را تبدیل به یک «چیز» می کند. و «چیز» را می توان بهتر کرد، در حالی که «هیچ» را نمی توان درون یک دینامیسم (پویایی) اجتماعی و میانکنش فرهنگی به کار گرفت.
امروز کلاسهای دانشگاههای ما، حیاط آنها، فضاهای عمومی شهرهای ما، آکنده از دختران و زنانی است که صد سال پیش جایگاهی در اجتماع نداشتند جز آنکه در گوشهای از خانه از صبح تا شام آشپزی کنند، بچهها را مراقبت و نگهداری کنند و در انتظار مردی بمانند که شب برگردد تا غذایی پیش رویش بگذارند. آن زندگی ها نه چیزی بودند و نه حتی سنتی. زیرا معنای وجودی خود را به دلایلی از دست داده بودند – چه بخواهیم و چه نخواهیم. بنابراین همین حضور زنانه که امروز در همه جا از دانشگاه و مدرسه تا خانه و بیمارستان و اداره و شرکتها و مراکز تجاری، خیابانها و شهرها و فضاهای الکترونیکی رسانهها و سیمها و بیسیمهای خطوط تلفنی و اینترنتی تحمیل میکند، خواهی نخواهی فرهنگ را زیر و رو میکند. امّا نه لزوماً در جهت و با نظم و آهنگ و شکل خط راستی که گویی با خط کش ترسیم کرده باشند.
این همان «جریان زندگی» است که با سرعت گرفتن فنآوری ها سرعت میگیرد. امّا باید آن را همانگونه که اولریش بک می گوید، با خطراتاش، و هماهنگونه که زیگموند باومن می گوید با سیّالیتاش، همانگونه که ادگار مورن می گوید با شکنندگیاش، در هم آمیختگی و پیچیدگیاش بپذیریم. اگر دیدمان درباره فرهنگ و نو شدن و انطباق یافتن با جهان، و بهبود جهان، و پیشرفت در جهتی بهتر، اینگونه باشد، شک نداشته باشیم دانشگاه و محیط فرهنگی، و جریان های متفاوت فکری این تغییرات را ایجاد کردهاند و میکنند.
فرهنگ مثل یک جریان پیوسته، یک نهر باریک یا پهن است که بر شیب تند یا کّندی از کوهی بزرگ یا کوچک رو به پایین سرازیر می شود و در مسیر خود، گیاهان وحشی و سبزیها و درختان و موجودات بی شماری را سیراب کرده و به حیات درمی آورد. این جریان را نمی توان متوقف کرد؛ می توان منحرفش کرد یا مدتی حرکتش را سدّ کرد، امّا هرگز نمی توان نه نادیده اش گرفت و نه فراموشش کرد و نه در برابرش منفعل ماند. این امر ربط مستقیمی هم به شرق و غرب عالم ندارد. فرهنگ، شرق و غرب نمی شناسد. فرهنگ رابطهای پیوستاری، اکتسابی و انتسابی، بیولوژیک و ایدئولوژیک، حسی، زبانی، شناختی، حرکتی میان موجودات است و کار خودش را می کند. شکی نیست که این با منطق زورگویان، دیکتاتورها، بیماران دگرآزار فاصله دارد. امّا از خود بپرسیم کدام یک از این هزاران هزار دیکتاتور و زورگویی که در طول تاریخِ خود یا دیگران داشته ایم امروز جز خاطره ای تلخ از خود بر جای گذاشتهاند؟ در حالی که یک اثر هنری، کمارزشترین اثر علمی و به ویژه آثار هنری ارزشمند، صدها و گاه هزاران سال عمر کرده است. هنوز ما مجسمههای ایزدبانوان گِلی هزاران سال پیش را در دست می گیریم و پا به جهانی فراتر از صدها نسل از انسان ها می گذاریم. هنوز وقتی در یک غار قدیمی وارد می شویم و یادگار انسانهای نئاندرتال و آن نقاشی های حیرت انگیز انسانهای اولیه را می بینیم غرق در رویا می شویم. و این ها هرکدام برایمان به موضوعی برای خلاقیتهای جدید تبدیل می شوند. به هر حال، به گمان من، دانشگاه ها، برغم همه آسیبهایش، مفید بودهاند. و دانشگاهیان، هنرمندان و متفکران چه در قالب جریان های فکری، ادبی، هنری، و چه در قالب افراد و شخصیتهای منفرد و حتی تک افتاده، چه خود می خواستند و چه منزوی و گوشه گیر بودهاند، در طول صد سال اخیر تحولاتی عظیم در کشور ما ایجاد کردهاند؛ امّا تمرکز بیش از اندازه و توهم بیمارگونهای که ما نسبت به قدرت سیاسی داریم سبب می شود که همه این دگرگونیهای مهم را نبینیم و نخواهیم در نظر بیاوریم.
- چرا ما هنوز در بحث هویت ملی و معاصر اینهمه مشکل داریم؟ و نمی دانیم وقتی از انسان ایرانی حرف می زنیم دقیقاً چه معیارهایی داریم برای تعریف یا بازتعریف خود از آن؟
به این دلیل که تصور می کنیم، هویتهایی همچون هویت ملی، هویت محلی، هویت زبانی، هویت فکری، یا هویت سبک زندگی، اشکال و محتواهایی ایستا (استاتیک) و جهانشمول هستند که به صورت قطعات «مادی – غیر مادی» مشخص در نقاطی خاص در جهان قرار دارند، و ما نتوانستهایم آن طور که باید و شاید آنها را به دست بیاوریم. تمایل به «ساختن» مادی فرهنگ، یا به وجود آوردن تصنعی «اندیشه» از همین جا ریشه می گیرد. ما ابتدا باید درک کنیم که «تقلید» و «ابداع» چگونه در همه فرهنگها وجود داشته و دارد و “اصالت” فرهنگی یک توهم و خیال اغلب خطرناک است؛ و سپس با کنار گذاشتن آن توهمها می توانیم به نسبتهایی بسیار پویا از خلاقیتها و آفرینش ها در عناصر هویت بخش برسیم.
- اگر بخواهیم دانشجوهای هنر و ادبیات و علوم انسانی را راهنمایی کنیم که به دنبال کشف هویت خود و بازنمایی آن در آثارشان باشند دقیقاً چه راهی را باید نشانشان بدهیم؟ دانشجوی هنر از چه طریقی می تواند به یک حقیقت و واقعیت درست از این فرهنگ ایرانی متکثر دست پیدا کند تا آن را در فیلمنامه و نمایشنامه و رمان و داستان نشان بدهد؟ بخصوص در نقطه عطف تاریخی قبل و بعد از سال ۱۳۵۷ چطور می تواند دقت کند و برای انسان ایرانی صورتبندی مفهومی داشته باشد؟
برای این کار دانشچویان علوم انسانی و اجتماعی ابتدا باید برای خود یک حوزه تخصصی نسبتا گسترده تعیین کنند؛ مثلاً جنسیت، یا شهر، یا زندگی روزمره، یا مرگ، یا اوقات فراغت. سپس باید در این حوزه یک یا چند حوزه خردتر را بیشتر زیر توجه خود قرار بدهند. مثلاً زنان در شهر، جوانان در شهر، فرودستان شهری، پرسه در شهر و چنین موضوعاتی در زمینه شهری. آشنایی با ادبیات موضوع چه ادبیات داستانی و ادبی (داستان و شعر) و چه ادبیات علمی در زبان فارسی و دستکم در یکی از زبانهای بین المللی بزرگ مثل انگلیسی و فرانسه باید حتماً مورد توجه شان باشد تا بتوانند شناخت، دانش و درک خود را نسبت به سایر فرهنگها بالا ببرند؛ منظورم فرهنگهای غیر ایرانی است. اصولاً این تصور که کسی بتواند یک فرهنگ محلی را در جهان کنونی بدون شناخت سایر فرهنگها بشناسد کاملاً غیر ممکن و غیر قابل دفاع است.
بگذریم که فرهنگهای انسانی همیشه با یکدیگر ارتباط داشتهاند و کلید درک بسیاری از نکات یک فرهنگ در فرهنگهای دیگر است. پس از این شناخت – که مکملی بر شناخت تاریخی و سیاسی خود و دیگری است – آنگاه هویت خود رفته رفته مشخص میشود. یعنی هویت عمیقاً نهادینه شده و درونی می گردد.
تأکید بر هویت موسوم به «ملّی» چندان در رویکرد علوم اجتماعی و انسانی معنایی ندارد؛ زیرا این هویت یک هویت «سیاسی» است و نه فرهنگی. فرهنگ را باید دستکم در ابعاد فرهنگ انسانی دید؛ و البته امروز بسیاری معتقدند باید با گام های بزرگتری به سوی شناخت رفتارهای جانوری، گیاهی و سایر موجودات حتی موجودات بی جان نیز برویم تا بتوانیم هویت خود را پیدا کنیم. امّا نکتهای که باید نسبت به آن آگاه باشیم این است که اصولاً هویت یگانه و یکدست و یکپارچه و واحدی وجود ندارد. تفاوت مفهوم هویت فرهنگی که همواره متکثر و پیچیده و دائماً در حال متغیر است با مفهوم هویت سیاسی که حاصل یک تصمیم گیری سیاسی (دموکراتیک یا غیر دموکراتیک) است در همین نکته نهفته است. پس باید افق ذهن خود را نسبت به همه فرنگها، تفاوتهایشان، شباهتهایشان، و مبادلات و میاانکنشهایشان بگشاییم. این هویت ضرورتاً حتی فرهنگی نیست، هویتهای بیولوژیک، تاریخی، حافظهای، سنتی، مناسکی، دینی و غیره، همگی اجزایی هستند که به هزاران هزار شکل و محتوای متفاوت و متغیر و پویا میتوانند با یکدیگر ترکیب شوند و یک هویت و یک شخصیت را بسازند. امّا مسألۀ مهم انسجام شخصیتی است که برای ما اهمیت زیادی دارد.
این دو گزاره با یکدیگر تناقض ندارند. همه ما محصول تصادفهای فرهنگی بیولوژیک در طول زندگی خویش هستیم که نقاطی متفاوت را در عالم هستی و اندیشه تشکیل می دهد. اینکه فرد بتواند موقعیت پویای خویش را تشخیص دهد و بر اساس نقشه راهی معین به هدفی که در زندگی دارد برسد؛ در همراهی و همافزایی با دیگران و نه علیه هیچ کسی دیگر. این ما را به درکی کاملاً متفاوت از هویت میرساند که در ابتدا به نظر مشکل می آید؛ زیرا همیشه همه ما را از کودکی عادت دادهاند که هویت را در قالب یک دولت، یک زبان، یک فرهنگ و در مقطعی خاص از زمان و فضا ببینیم. امّا فرهنگ نه هرگز پیش از این چنین بوده، نه امروزه چنین است و نه هرگز چنین خواهد شد. درک «فرهنگ» متکثر و پویا مشکل و درونی کردن آن مشکل است. امّا همین فرهنگ ها در قالب شخصیتها و انسانهای گوناگون در همه جای هر جامعه و همه جای جهان است که روایت انسانی و هستی شاختی موجوداتی را که ما هستیم می سازد.