از مجموعه ی سؤال های بدیهی و ساده (۱)

روی پلِ فلسفه تا روایت

 

 

«واسه خاطر پونزده تومن بیست دفعه باید برم سراغش»

این را در پاسخ همکارش گفت که پرسیده بود: «بالاخره چی شد؟»

هر دو شان پشت سر من ایستاده بودند؛ دو زن جوان. در انتهای گوشه ی آخرین راهروی طولیِ پاساژ. من که رو به آخرین راهروی عرضی نشسته بودم روی نیمکتِ وسطِ راهرو، درست نمی دیدمشان. فقط حرفهایشان را می شنیدم و متوجه شدم هر دو از فروشنده های همین مغازه های انتهای راهرو هستند. و یک ماهی می شود یکی شان طلبی دارد و به قول خودش “واسه خاطر پونزده تا هزار تومنی” بیست بار باید برود سراغ آن مغازه دار دیگر. پیش از آن لحظه، غرق بودم در افکارم و محاسبه ی معمارانۀ راهروی طولی و عرضیِ پاساژِ بدونِ نور خورشید؛ چون طبق معمول، عادت دارم به روح جاریِ مکان ها فکر کنم (روح جاری را از خودم ساخته ام. دقیق نمی دانم یعنی چی. هرچه هست هم فضاست، هم اشیاء، هم آدم ها. شاید هم حیوان. خیلی چیزهای دیگر هم داخل همین روح جاری است. رفتارهای ما. روابط ما. یا حتی کارکرد چیزها. خواست های ما. ارزش هایی که درست می کنیم و تقریباً همه چیز). مدتی در انتهای مسیر نگاهم که قفل شده بود به یکی از ویترین ها، مبهوتِ جزئیات یک کُت سیاه بودم؛ کت سیاه با یراق های طلایی. درست شبیه لباس گاوبازها، پر بود از تزئیناتی که زیر نور چراغ هالوژن دوچندان هم درخشیده و جلوه گری می کرد. می خواستم بفهمم مُدها سلیقه ها را می سازند یا سلیقه ها مُدها را. که یک دفعه با آن نَقلِ “پونزده تومن” رشتۀ افکارم رفت سراغ پول و ارزش پول و ارزش های دیگر.

باید به پول و ارزش موشکافانه فکر می کردم. این عادت فکرهای موشکافانه از سرم نمی افتد. پول و ارزش و پاساژ. یا پول و بی ارزشی و پاساژ. همیشه تصویر و تصورِ پاساژ برایم تداعی گر پرده ی پرزرق و برقی است که اگر کنار برود، هیچ مفهومی را نمودار نمی کند. خالیِ خالی. یک حفره ی خالی محض. هیچ چیز نیست جز تهیِ خوفناک و تنهاییِ پوچ آدم های تمدن امروزی که می خواهند خودشان را در ازدحام جمعیت پنهان کنند. نتیجه ی همان روح جاری سیاهی که می آید مثل یک حفره ی خالی سیری ناپذیر همه چیز را می بلعد. روحی که احتمالاً خود آدم ها ساخته اندش به این شکل. همین روحی که قرن های اخیر مغرب زمین و شرق هم نمی شناسد. همه جا را مالک شده. یک خالیِ سیاه که شکل پیدا کرده؛ و خوی وحشی اش را پشت نمایشگری هایِ پر زرق و برقی پنهان می کند.

روح جاری عظیمی که انگار آدم ها را می برد با خود به تماشای مسابقۀ گاوبازی ماتادورها؛ در جایگاه های دورتادورِ میدانی از غرب تا شرق. همان میدانی که در آن منِ تماشاگر اگر گاو نشوم، لااقل وحشی خواهم شد. به گمانم گاو سیاه و گاوباز سیاهپوش هیچ فرقی ندارند. روح شان یکی است. یک حفره ی سیاه قدرتمندی جاری است که با تمام خشونتش حمله می کند، می درَد و مسخ می کند منِ تماشاگر را. این شور و سرخوشیِ تماشاگریِ سیاهی با روکش طلایی مگر مسخ شدن نیست؟ در پیچاپیچ افکارم به این رسیدم که به هیچ وجه نمی شود رها شد. درست مثل جنینی که در حفره ی سیاه زنده است و کار و زندگی اش خون آشامی. بعدش هم همین است. می آییم در میدان گاوبازی، و تقریباً همۀ ما وسطِ یک نمایش همه نقش ها را می پذیریم که بازی کنیم؛ گاو و گاوباز و تماشاچی. نمی شود گفت این روح وحشی آمده، و همۀ سرزمین ها را میدان تاخت خودش کرده. این روح وحشی احتمالاً از ابتدا بوده. حالا چه کار می شود کرد؟ هیچ. چه سؤال بیهوده ای! پاسخ مأیوس کننده اش از پیش معلوم.

در خیالم از پاساژ دور شده بودم و ناامیدانه درگیر ارزش های تمدن کهن که چه بوده یا چه ها نبوده؛ و اصلاً کدام تمدن؟ می خواستم در نظر بیاورم آدم هایی که فوج فوج آمده اند و با ارزش و بی ارزش عمرها گذرانده اند و سرخوشانه یا وحشیانه رفته اند. به نقطه ی بی جوابی رسیدم. در آن میان سؤال سختِ دیگری از یکی از اهالی فکر به یادم آمد که {«هدف زندگی حیوان چیست؟»} سؤالی که هیچ ربطی به رشتۀ افکارم نداشت. گمانم دلم می خواست اوّل یکی بپرسد هدف زندگی انسان چیست؟ اصلاً ما مگر چقدر فاصله داریم با حیوان؟ مثلاً حداکثر به اندازه ی بیست بار راهروی طولی پاساژ برای “پونزده تومن”!

غرق این افکار بودم که بچه ها شادان و خندان از مغازه بیرون آمدند با کیسه هایی در دستشان که “بریم دیگه. پاساژگردی بسه؛ پول ها ته کشید!” بلند شدم از روی نیمکت و رفتیم به سمت راهروی خروجی پاساژ و نور خورشید. در طول راهرو همچنان دلم می خواست بدانم که چه زمان فروشنده “پونزده تومنش” را وصول خواهد کرد؛ یا بفهمم ممکن است از خیرِ طلبش بگذرد و ماجرا تمام شود؟ یا چه امکان های دیگری پیش خواهد آمد؟ و در نهایت، روزی خواهد رسید که آدم ها ارزش هایشان را عوض بکنند و سلیقه ها و مُدها و غیره و غیره…؛ که ویترین آخرین مغازه، در یک آن، چشمم را جلب کرد و گفتم: «کُت های شیکی داره؛ یه لحظه وایستیم من یه نگاهی بکنم.» و رفتم از درِ شیشه ایِ مغازه داخل، بی آنکه فکر کنم “شیک” یعنی چه جور ارزشی؟

یادگار پاساژگردی ما چند کیسه در دستها بود و چند سؤال بیهوده و بی جواب هم در سر. و فکرهای ادامه دارِ من که اگر پاساژها یادآور حفره ی تاریکِ روحِ جاریِ سیاه اند، پس خیابان چه؟ و همین و همین.

م. ب

 

 

 

اینستاگرام گروه آموزشی پل

https://www.instagram.com/pol.educational.group/

 

کانال فلسفی تیرداد

@TirdadPhilosophyChannel

 

  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *