از مجموعه ی سؤال های بدیهی و ساده (۲)
روی پلِ فلسفه تا روایت
یک ماه پیش گلدانش را باید عوض می کردم؛ گلهای عزیزم که شاهد زیبایی و رشدشان بودم از پارسال. بعد از یک سال، آرام ریشه ها را در گلدان بزرگتر گذاشتم و مواظب بودم که کرم لای ریشه ها نباشد. کرم؛ این موجود کوچک! نمی دانم باید گفت مزاحم یا ضروری. به این فکر کرده بودم که پارسال خاک گلدان، کرم نداشت. این موجودات ریز کوچک یک سال پیش وجود نداشتند. ولی آن روز که ریشه ها را از گلدان بیرون می آوردم وجود داشتند. حالا تقریباً یک ماه است مدام به این فکر می کنم که چرا آب در زیر آن خاک باعث شد که کرم ها به وجود آیند. هستیِ کرم برایم سؤال شده است. چگونه از نبودن به بودن می رسد؟ امروز گلدان قدیمی و خاک خشک آن را نگاه کردم. حالا سِیرِ دیگری را می دیدم: از بودن به نبودن را. هیچ کرمی نیست. خاک شده اند همه شان. همان کرم هایی که یک ماه پیش حرکت می کردند، حس داشتند. و فکر می کنم می دانستند که هستند؛ حالا جزوی از خاک شده اند. یک ماه پیش دیده بودم که همه شان از بیلچه پرهیز دارند. به این فکر کرده بودم که لابد با خلال دندان میانه ای ندارند ولی شاید از چوب کبریت بدشان نیاید. همگی میل داشتند که بمانند. شاید نمی دانستند که چقدر می مانند. ولی به طور غریزی می خواستند زنده بمانند. از دست من و بیلچه احساس خطر کرده بودند. هراس داشتند. خودشان را به زیر خاک نمناک می کشاندند که پنهان شوند و البته هوا هم برای تنفس می خواستند. هوایی به اندازه ی خودشان. مطابق بدن شان. بدن کرم گونه. آن ها بدنی داشتند که کرم بودن شان با آن بود. می گویم آن ها چون می توانستم بشمارمشان. کرم یک؛ کرم دو، … پس هویت داشتند. فردیت داشتند. ولی نمی دانستند که ما انسان ها نام بهشان بخشیده ایم. در هر زبان از زبان هایمان، یک واژه، یک اسم. آن ها جان داشتند. جان یا حتی بیشتر، یک چیزی که نمی دانم چیست. کلمه ای مثل هوش یا شعور یا آگاهی یا درک یا فهم یا هر کلمه ای که ممنوع و منع شده است برای آن ها؛ و من هم دوست ندارم به آن ها نسبت بدهم. فکر می کنم هیچ کلمه ای انگار گویا نیست. امروز می خواستم بفهمم که آن کلمه چیست؟ جان چیست؟ جان داشتن یعنی چه؟ جان داشتن! چه سؤال بدیهی سختی. امروز شاهد بودم که نیستند. فردا هم خودم نخواهم بود؛ می دانم. به این فکر می کنم که آیا درست است بگویم من می دانم؛ و آن ها نمی دانند؛ در حالی که واکنش من و آن کرم ها یکی است؟ من هم حتماً از جلوی یک بیل مکانیکی که بی محابا به سمتم بیاید سریع کنار می روم؛ آن ها هم از بیلچه فرار می کردند. شاید مثل غزالی که مطابق غزال بودنش از یوزپلنگ می گریزد؛ آن ها هم مطابق کرم بودنشان از بیلچه می گریختند. مطابق کرم بودن شان؛ هستی شان. موجودیتی که زمانی نبوده و زمانی دیگر هم نخواهد بود؛ امّا در این فاصله چقدر با نحوه ی زیستِ خودِ موجودش یکی است. آیا اینها همه نمی تواند تنها کلمه هایی چند باشند و بس؟ نه. واقعیت را نمی توانم انکار کنم. اینها کلمه ی صرف نیستند. موجود جانداری را دیده ام که موجود شده و بعد ناموجود. امّا نمی دانم چرا فکر می کنم باید بین بودن و نبودن مرزهایی را بازسازی کنم در باورهایم. انگار که بین سیاه و سفید. شاید. نمی دانم درست.
م. ب
اینستاگرام گروه آموزشی پل
https://www.instagram.com/pol.educational.group/
کانال فلسفی تیرداد
@TirdadPhilosophyChannel
> > > >