تأملی بر چند نظر از فلاسفۀ مشهور درباب روش های فلسفه ورزی
شایان اویسی
شاید بتوان گفت تافته جدابافته معارف بشری بیشک فلسفه است. هر قانون و اصولی که بر دانش بشری و حتی گاه بررسی و تحلیل آن وجود دارد در زمین فلسفه این قوانین الزام اجرایی ندارند. فلسفه جزو کشور دانشهاست اما انگار خودمختار است و با قوانین خودش اداره میشود و متاسفانه این قوانین را شاید بشود به مفاد یا مانیفست هرجومرج تعبیر کرد! هرچند به یاری دانشگاهها و تلاش برای علمی کردن فلسفه و روش آن اصولی کلی برای فلسفهورزی ترسیم شده، اما کماکان درِ فلسفه بر همان پاشنه چند هزار ساله میچرخد.
شاید اولین پرسش هر فرد خارج از فلسفه در مواجهه با پژوهشگران فلسفه و حتی فیلسوفان این باشد که چرا این افراد درباره همهچیز سعی دارند نظر بدهند؟ چرا بسیاری از اصول تحقیق را رعایت نمیکنند؟ شاید بتوان در پاسخ این افراد گفته نیچه را در جواب آورد.
«برای تربیت فیلسوف واقعی ضروری است که خود در هر پلهای روزگاری ایستادهباشد،یعنی همان پلههایی که خدمتکارانش یا همان کارگران فلسفه بر آنها میایستند و چارهای جز ایستادن ندارند. بیتردید باید خودش منتقد، شکاک و جزماندیش و تاریخپژوه و افزون بر آن شاعر و گردآورنده و مسافر و رازگشا و اخلاقگرا و مشاهدهگر و جان آزاده و خلاصه، همهکس و همه چیز باشد تا چرخهی ارزشهای انسانی و احساسهای ارزشی را بپیماید و بتواند با چشمان و وجدان گوناگون از بلندا به دوردست، از ژرفا به هر بلندایی، از هر گوشهای به پهنهها بنگرد. ولی آنچه گفتیم تنها پیششرط تحقیق وظایف اوست، زیرا خود وظیفه امری دیگر را میطلبد و آفرینش ارزشهایی دیگر را میخواهد. آن کارگران فلسفی باید بر اساس نمونهی والای کانت و هگل، ارزشگذاریهای بسیاری را، یعنی همان ارزشگذاریهای گذشته، آفرینش ارزشهایی که حاکمیت یافتند و مدتهای مدید آنها را حقیقت مینامیدند به اثبات برسانند و تعریف کنند. تفاوتی ندارد که در قلمرو مسائل منطق یا سیاست و یا هنر باشد. این پژوهشگران باید هر رخداد و امر ستودهای را نگریستنی، اندیشیدنی، دریافتنی و دسترس کنند و هر امری طولانی، حتی زمان را هم کوتاه کنند و بر تمام گذشته چیرگی یابند. این وظیفهای سترگ و شگفتانگیز است که بیتردید هر میل ظریف به افتخار و ارادهی استوار در خدمت آن ارضا خواهدشد. اما فیلسوفان واقعی فرمانده و قانونگذارند و میگویند باید چنین باشد. آنان مقصد و هدف انسانها را مشخص میکنند و در این راه تمام کارهای مقدماتی کارگران فلسفه، چیرگان بر گذشته را در اختیار دارند و با دست آفرینشگر خویش آینده را در اختیار میگیرند و هر آنچه هست و بودهاست، برای آنان بدل به وسیله، ابزار و پتک میشود. شناخت آنان آفرینش و این آفرینش گونهای قانونگذاری، اراده معطوف به حقیقت است_اراده معطوف به قدرت… آیا امروزه چنین فیلسوفانی وجود دارند؟ آیا در گذشته چنین فیلسوفانی وجود داشتهاند؟ آیا نباید چنین فیلسوفانی وجود داشتهباشند؟»
(فراسوی نیک و بد/فردریش نیچه/ص۱۴۵و۱۴۶)
فیلسوفان علاوه بر مشکل بالا مشکلات متعدد دیگری هم دارند. عقل عرفی یک اخلاقیات عرفی را پدید میآورد. و همین باعث ایجاد بسیاری از آموزهها برای افراد و حتی جامعه ایجاد فرهنگ نیز میکند. اما متاسفانه فیلسوف کارش پرسشگری از همین امور است. گاه نتایج تفکراتش هم تبعات ویرانگر دارد چه اخلاقی چه حتی سیاسی. اما کمتر فیلسوفی زیر بار پذیرش خودسانسوری و یا کنترل افکارش رفته و چه بسا کسی که چنین کند اصلا فیلسوف نیست. گفته هیوم درین باره نیز بسیار دورانساز بوده.
«هیچ شیوهی استدلالی در مناقشات فلسفی، معمولتر نیست و در عین حال بیشتر در خور ملامت نیست از تلاش برای رد فرضیهای با ادعای نتایج خطرناکاش برای دین و اخلاق. وقتی عقیدهای به مهملات میانجامد قطعا کاذب است؛ اما این قطعی نیست که عقیدهای کاذب باشد به سبب اینکه نتایج خطرناک دارد. بنابراین از چنین ملاحظاتی باید به تمامی پرهیز کرد؛ چون اصلا به کار کشف حقیقت نمیآیند، بلکه فقط به این کار میآیند که شخص رقیب را نفرتانگیز بسازند»
(کاوشی در خصوص فهم بشری/دیوید هیوم/ص۱۰۰)
این عقل مشترک و عرفی البته گاه ابزاری برای مقابله با فلسفهورزی شده و داد فلاسفهای همانند کانت را نیز درآورده
«داشتن عقل مشترک سالم البته یک موهبت آسمانی است که وجود آن باید در افعال شخص و در افکار و اقوال سنجیده و معقول او متجلی شود نه اینکه هرگاه نتواند در موجه ساختن نظر دلیل پسندیدهای آورد به آن به عنوان شاهدی از غیب استناد کند»
(تمهیدات/کانت/ص۸۸)
فیلسوفان عموما رسالت مشترکی هم به تبع دلایل بالا ندارند. حتی در سبک زندگی و اخلاقیات و اهداف فلسفهورزی هم روشهایشان همخوانی ندارد. فیلسوفان را شاید متهم به این بکنیم که برای شهرت نظراتی ضد عقل عرفی صادر میکنند اما خودشان سخت با این مخالف هستند و آن را یک ضد ارزش بزرگ فلسفی میدانند.
«سقراط گفت:بیگمان مرادت[از رسیدن به فرماندهی سواران] این هم نبود که توجه مردم را جلب کنی، زیرا دیوانگان نیز توجه مردم را به خود جلب میکنند»
(خاطرات سقراطی/کسنوفون/ص۱۰۴)
و حتی آن را مانع کارشان میدانند و علیه شهرتطلبی بسیار گفته و نوشتهاند. اسپینوزا، که راسل او را با شریفترین اخلاقترین فیلسوفان میداند درین باره حتی میگوید
«شهرت مانع نیرومندی[در جستجوی خیر حقیقی] است، از این جهت که برای وصول به آن ناگزیر باید از چیزهایی که معمولا مردم از آنها پرهیز میکنند پرهیز کرد و در جستجوی چیزهایی بود که مردم معمولا در جستجوی آنهایند»
(رساله در اصلاح فاهمه/باروخ اسپینوزا/ص۱۷)
البته کم نبودند بزرگترین و نامدارترین فلاسفه که شهرت محرکی جدی در فلسفهورزی آنان بوده! از جمله روایتی که هیوم از زندگی خود گفته
«هیچ بختآزمایی ادبی بدفرجامتر از رساله در منش آدمی نبودهاست. انتشار ابن رساله همچون تولد نوزادی بود که در نفس اول بمیرد. زیرا حتی آن امتیاز را برایم نیافت که در میان متعصبان زمزمهای برانگیزد»
(تاریخ طبیعی دین/بخش زندگی خودم/دیوید هیوم/ص۱۷و۱۸)
«در بازگشت از ایتالیا از اینکه کتاب پژوهش آزاد نوشته دکتر میدلتون آشوبی در انگلستان برپا کرده ولی کار من در گمنامی و محل بیاعتنایی ماندهبود بسیار آزرده شدم»
(همان/ص۱۹)
اما یک بحران جدی دیگر فیلسوفان این است که مفاهیم پایهای مشترک ندارند. هر علمی مفاهیمی دارد که همه پژوهندگان آن علم به آن باور داشته و فهم و برداشت مشترک و ثابتی از آن دارند. اما هر فیلسوف دایرهالمعارفی از مفاهیم و کلمات جدید است. همین باعث میشود که هرچه بیشتر فیلسوف از فهم عامه و حتی فهم افراد اهل علم و به خصوص فلسفهورزان و فلسفهدوستان دور شوند!! اما سر اینکه میزان دشواری فلسفه قابل نکوهش است یا نشان از عمق آن گروهی سختگویی را نکوهش و شیادی دانسته و گروهی سادهگویی را نکوهش کردهاند.
«اعتراض اصلی او[شوپنهاور] همواره متوجه فهمناپذیر بودن و گِلآلودگی نثر این پروفسرهاست[فیشته و هگل]… [از نظر وی] نوشته فلسفی اصیل باید، مثل یک دریاچه سوئیسی ژرفایش را از طریق پاکیزگی و وضوحش، آشکارا، نمایان کند. شوپنهاور بدین طریق در حکم اصلی بنیادین بیان میدارد که وضوح نشانه حسن نیت فیلسوفان است. با همین اصل، او فیشته و دار و دستهاش را نه فقط به دلیل پیچیدهگویی مشمئزکننده، بلکه به دلیل عدم امانت عقلانی محکوم میکند»
(شوپنهاور/جولیان یانگ/ص۳۲)
و مزیت فلسفه خود را همین سادگی و فهمپذیری آن میدانست
«کمتر دستگاه فلسفی هست که مثل دستگاه من ساده باشد و از عناصر بسیار کمی تشکیل شدهباشد. از این رو دستگاه من یکجا قابل فهم و قابل درک است. این نهایتا ناشی از وحدت و توافق کامل آرای بنیادین آن و کلا نشانهی خوشایندی از صدق و حقیقت آن است. در واقع حقیقت همان سادگی است:آنکه حقیقتی برای گفتن دارد ساده سخن میگوید. سادگی نشان حقیقت است.»
(متعلقات و ملحقات/آرتور شوپنهاور/ص۱۰۸)
و اسپینوزا نیز نظری مشابه شوپنهاور داشت.
«چون ضمن اینکه میکوشیم تا به غایت خود برسیم و فاهمه را به راه راست بازگردانیم باید به زندگی خود نیز ادامه دهیم، ناگزیر باید قبل از هر چیز بعضی قواعد زندگی یعنی قواعد زیر را قبول داشتهباشیم. موافق فهم مردم سخن بگوییم و هر راه و رسمی را که مانع از وصول ما به مقصود نباشد بپذیریم. زیرا با این کار میتوانیم فواید بسیار حاصل کنیم،به شرط آنکه سعی کنیم که تا آنجا که میتوانیم، خود را با فهم آنها وفق دهیم؛ به علاوه به این طریق میتوانیم گوشهای شنوایی برای شنیدن حقیقت بیابیم»
(رساله در اصلاح فاهمه/باروخ اسپینوزا/ص۲۱و۲۲)
و گروهی از فلاسفه دقیقا عکس نظر بالا را صادر کردهاند.
و حتی گاه یک فیلسوف در حد و اندازه هیوم بزرگ در مقاطعی از دوران فعالیتش حامی سادهگویی و در دورانی منتقد فلسفه عامهپسند بوده
«فلاسفه اغلب از روی حرص و طمع به هر آن چیزی توجه میکنند که متناقضنما و در تقابل با مفاهیم اولیه و بیطرفانه آدمی است، تا از این طریق تفوق دانششان را نشان دهند و این امر به کشف دیدگاههای به غایت دور از دریافت عامیانه منجر میشود. از سوی دیگر هر آن چیزی که به ما عرضه میشود و تعجب و تحسین ما را برمیانگیزد چنان رضایتی برای ذهن به بار میآورد که ذهن خود را به آن عواطف مطبوع تسلیم میکند، و هرگز قانع نخواهدشد که آن لذت به کلی بیبنیاد است. از این تمایل موجود میان فلاسفه و شاگردان آنها تبعیت دوجانبه به وجود میآید؛ بدین صورت که فلاسفه دیدگاههای عجیب و نامأنوس بسیاری عرضه میدارند و شاگردانشان نیز به سرعت بدانها باور پیدا میکنند.»
(رسالهای درباره طبیعت آدمی/دیوید هیوم/جلد اول/ص۵۵)
وی بعد از شکست اثر بالا در اثری دیگر که شرح و خلاصه اثر قبلی است فلسفههای ساده را عامه پسند دانسته و انتقادی جدی به آنها وارد میکند.
«مسلم است که فلسفهی راحت و واضح همواره برای عموم نوع بشر بر فلسفهی دقیق و غامض ارجحیت دارد و بسیاری آن را نه فقط مطبوعتر بلکه مفیدتر از دیگری معرفی خواهند کرد. بیشتر در زندگی معمول وارد میشود؛ بیشتر به دل و عواطف شکل میدهد و با دست گذاشتن بر آن اصولی که انسانها را به عمل وامیدارد سلوک آنان را اصلاح میکند و آنها را نزدیکتر میآورد به آن مدلی که برای کمال توصیف میکند. برعکس فلسفهی غامض که بر نحوهای از تفکر بنا شده که نمیتواند وارد کار و عمل بشود محو میشود وقتی که فیلسوف٬ سایه را ترک کند و وارد نور روز بشود اصولاش هم نمیتوانند به راحتی بر سلوک و رفتار ما تاثیری داشتهباشند. احساسهای دلمان و تهییج اشتیاقهایمان و حرارت عواطفمان همهی احکاماش را محو میکنند و فیلسوف عمیق را به عامی سادهای تقلیل میدهند.
به این هم باید اعتراف کرد که ماندگارترین و نیز شایستهترین شهرت را فلسفهی راحت کسب کردهاست و استدلالگران مجرد به نظر میرسد که از تلون و جهل روزگار خودشان تا کنون صرفا از آوازهای موقت برخوردار بودهاند ولی قادر نبودند از شهرتشان نزد آیندگان منصفتر محافظت کنند.»
(کاوشی در خصوص فهم بشر/دیوید هیوم/ص۶و۷)
مطلب دیگر این است که آیا فیلسوفان همه مقلد بزرگان گذشته هستند؟ سوال مبهم است اما میتوان این گونه آن را شرح داد که کمتر اندیشه فلسفی کلی وجود دارد که متفکری گفتهباشد و در اثری متقدم ردی از آن وجود نداشتهباشد. بابت همین بسیاری فلسفه را نه امری ابداعی بلکه شرح متقدمین میدانند. و بابت کوچکترین شباهت هر حرفی یا مطلبی با اثری قدیمیتر فیلسوف را متهم به بازگویی میکنند. این امر در فلسفه بسیار متداول است. ظاهر مطلب شاید ساده و رایج در هر علمی باشد اما مصیبت بزرگ فیلسوف و فلسفهورزی است خصوصا فیلسوفانی که مدعی دستگاه فلسفی جدید هستند. اما کم نبودند فیلسوفانی که درین باره نیز شرحهایی دادهاند. شرح شوپنهاور بسیار جالب است زیرا به نحوی ریشههای تفکر فلسفی خود را نیز به نحوی بعد از گفته زیر شرح میدهد
«پیش از کشف هر حقیقت عظیمی، یک جور احساس قبلی و یک روشنبینی و طرحی کمرنگ و مهآلود از آن به وجود میآید و تلاش بیهودهای برای درک آن صورت میگیرد چون پیشرفت زمان راه را برایشان مهیا کردهاست. بنابراین اظهارات پراکندهای پیشدرآمد آن شدهاند. اما تنها کسی بیانگر بیانگر یک حقیقت است که آن را از روی زمینههایش تشخیص داده و تا نتایجش مورد تعمق قرار دادهشد؛ کسی که کل محتوای آن را آشکار کرده و کل حوزهاش را بررسی کردهباشد و واقف به قدر و اهمیت آن به وضوح و به نحوی منسجم تشریحش کردهباشد. از سوی دیگر در دوران باستان و عصر جدید زمانی کسی حقیقتی را بیان کرده آن هم نیمهخودآگاه و تقریبا مثل حرف زدن در خواب و لذا اگر خوب بگردیم میتوانیم آن حقیقت را آنجا بیابیم. ولی این بدین معنی نیست که آن حقیقت عینا پیشروی ماست حتی اگر کلمه به کلمه نوشتهشدهباشد. به همین ترتیب یابنده یک چیز تنها آن کسی است که واقف به قدر و ارزش آن، آن را برداشته و نگهداشتهباشد نه کسی که یکبار اتفاقی آن را دیده و برداشته باشد و دوباره دور انداختهباشد»
(متعلقات و ملحقات/آرتور شوپنهاور/ص۱۱۱و۱۱۲)
این را نیز باید گفت همین امر کفر بزرگترین فیلسوفان را درآورده. و مهمترین فیلسوفان به این امر کانت است.
«هستند دانشمندانی که تاریخ فلسفه (قدیم یا جدید) همان فلسفه آنان است، این تمهیدات برای اینگونه کسان نوشته نشدهاست. اینان باید منتظر بمانند تا آنان که رنج تحصیل حکمت را از سرچشمه آن بر خود هموار ساختهاند سعی خود را به ثمر برسانند تا آنگاه نوبت بدیشان رسد؛ که اهل عالم را از آنچه روی داده با خبر سازند.
به اعتقاد ایشان سخنی نتوان گفت که پیشینیان نگفته باشند و به راستی این اعتقاد را چونان یک پیشگویی تخلفناپذیر در حق هر آنچه در آینده نیز به ظهور خواهد رسید اظهار میکنند و از آنجا که بشر در طی قرون متمادی در باب مطالب متعدد مختلف به انحا گوناگون بحث کرده است بعید است برای هر سخن تازهای نتوان گفتهای از قدما پیدا کرد که از جهتی با آن شباهت نداشته باشد»
(تمهیدات/امانوئل کانت/مقدمه/ص۸۳)
در کل فلسفیدن نه امری با قاعده است نه مطابق با عقل عرفی. فیلسوفان نه اخلاق و اهداف فلسفی مشترک دارند و نه مفاهیم پایهای یکسان. فلسفه و در راس آن متافیزیک اسبی رامنشدنی است که بسیاری بر آن سوار شده اما نه به مقصد دلخواه رسیدند و نه اسب را رام کردند!! هر چند بسیاری ادای سوار شدن بر آن را درآوردند و یا با مضروب کردن و از پا درآوردن آن ادعای سوارکاری آن را داشتند.
> > > >