تفحص در اندیشه شاعران ایران – «حافظ» (غزل پنجاه و ششم تا شصتم)
معصومه بوذری
آنچه در پی می آید بخش هایی از پیش نویس و متن ویرایش نشدۀ کتاب در دست انتشار معصومه بوذری و همکاران است؛ و هرگونه برداشت از آن منوط به اجازه از نویسنده می باشد.
*** غزل شماره ۵۶ ***
دل سراپرده محبت اوست | دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون | گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار | فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب | همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا | پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم | زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای | ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست | هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب | هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک | غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را | سینه گنجینه محبت اوست
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
دل سراپرده محبت اوست… ☺️
من که سر درنیاورم به دو کون… ?
…زان که این گوشه جای خلوت اوست ?
فقر ظاهر مبین که حافظ را… ?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر فاصله من و جایگاه رفیع او؛ و در نهایت نفی این فاصله به دلیل ثروت باطنی حافظ در عین فقر ظاهری اش. دل: خلوتگاهِ محبت، خیمه (دل: اصطلاح عرفانی). دیده: بازتاب رخ او (انعکاس چهرۀ او در مردمک چشم). من سرفرونیاورم [گردن فرازم] (تسلیم نشوم. فریب نخورم) به دو جهان هستی. پارادوکس مفهومی: گردن من: زیر بار منت او [خم شده؛ تعظیم] تو (زاهدی که فریب جهان آخرت را خورده ای) با طوبی (درخت بهشتی) باش. ما با قامت یار. تمسخر: فکر هر کس به قدر همت اوست (تو همتی نداری) مقصود: قیاس طوبی با یار ما؛ بلندی قامت [از منظر تو و ما]؛ غلوّ. مقایسۀ آلوده دامن بودن من (شطح. کفرگویی) و پاکدامنی او. آن حرم: حریم. خلوتگاه. صبا: پرده دار حریم حرمت او: حاجب حرم که بار عام اعلام می کند. منظر چشم: نظرگاه: نهاد جمله (فاعل) بدون خیال او نبودن [خیال دائمی او را داشتن. مدام در نظر داشتن]. این گوشه: گوشۀ چشم. جای خلوت: خلوتگه او. اختصاص گوشۀ چشم به او. گوشه: زاویه، کنج. چمن آرایی و زیبایی آفرینیِ گلِ نو: از اثر رنگ و بوی همصحبتی با او. دور مجنون طی شد: نوبتِ عاشقی ما. نوبتِ پنج روزه: عدد پنج = کوچکی؛ کمیِ نوبت عاشقیِ به او، به کوتاهی، برای همگان. مُلکت: سلطنت. گنج طرب: اضافه استعاری. تشبیه معقول به محسوس. از برکت همت او دارم. فدا شدنِ من و دل؛ و در این میان هدف، سلامت اوست (غرض: نشانه، هدف، کینه، قصد و اراده به صلاح خود زیان دیگری). بیت مقطع: نهی تو (مخاطب) از ظاهربینی در مورد حافظ. سینه: خزانۀ محبت او (محبت او: ارزشمندترین چیز).
واژه های دل، سراپرده محبت، دیده، آیینه دار طلعت او، سردرآوردن به دو کون، طوبی، قامت یار، همت، آلوده دامن، عصمت، حرم، صبا، پرده دار حریم حرمت، خیال، منظر چشم، گوشه، خلوت، چمن آرای، صحبت، دور مجنون، نوبت پنج روز، ملکت عاشقی، گنج طرب، یمن همت، فدا شدن من و دل، سلامت او، فقر ظاهر، سینه، گنجینۀ محبت = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۶:
چرا حافظ نوبت عاشقی را کوتاه و پنج روزه می داند؟ و گذرا؟ و در عین حال گنج طرب را از یمن همت او می داند؟ و می خواهد فدا شود که او سلامت باشد. و تأکید می کند که به فقر ظاهرم نگاه نکنید. زیرا گنجینه ی محبت او را در سینه گنجانده ام. این آیا پارادوکس نیست که از یک سو نوبت عاشقی کوتاه باشد و از سوی دیگر تا این حدّ بخواهد که فدا شود؟ محو شود. ذوب شود در او.
تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۶:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۶:
معشوق قدسی + معبود الهی
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۵۷ ***
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست | چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی | او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک | لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است | سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران | چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل | کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش | زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
…او سلیمان زمان است که خاتم با اوست ?
…لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست ?
…کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست ?
…زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست ?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر وصفی از او که همت پاکان دو عالم با اوست. آن سیه چرده: آن پادشاه: صاحب نگین خاتم سلیمانی؛ سلیمان زمان. دارای شیرینیِ عالم. و چشم شبیه می (وجه شبه: مستانه-گی). و لب خندان و دل خرم: شاد و بی غم و پادشاهانه. هرچند شاهدان شیرین دهان حکم پادشاه دارند؛ او خاتم سلیمانی هم دارد: یگانه ولی [شاه شجاع احتمالاً]. روی-خوب: خوب روی: زیبا. کمال هنر بودن: غلوّ در هنرمندی. پاک دامن. ضرورتاً همت پاکان هر دو عالم [در مقایسه با شیرینی عالمِ شیرین دهنان] با اوست (همت: در تصوف: توجه قلب با تمام نیروی روحی به خداوند؛ دعا از صمیم قلب). خال مِشکینِ این عارضِ گندمگون همان سرّ (راز) دانۀ گندم را دارد که آدم (خلیفهالله) مفتون آن شد (بازی با کلمات گندمگون و دانه). قصد سفر دلبر (دل-برنده: صفت فاعلی) = دل مجروح (زخمی) و مرهم آن جراحت که با دلبر برود به سفر: استعانت از یاران. خدا را: قسم. نکته گویی: راز مگو. استفهام انکاری. سنگین دل: (او) در مقابل دل مجروح من (گفتمان نابرابر و جور و ستم او). او که کُشت ما را و زنده کند با دم مسیحایی اش (وصل: دل بردن. هجر: جور. وصل دوباره: حیات نو). بیت تخلص: سفارش به گرامی داشت حافظ. که از معتقدان (باورمندان) است [کفرگویی نمی کند هرچه گوید.] بخشایش بس روح مکرم (بخشنده. سخی. کریم. معز. جواد. محترم) با حافظ است. بخشایشگری و بخشندگی حافظ: طنز رندانه در پایان گفتمان: وارونگی مقام. و مفاخره و علوّ خود.
واژه های شیرینی عالم. چشم میگون. لب خندان. دل خرم. شیرین دهنان. پادشهان. سلیمان زمان. خاتم. روی خوب. کمال هنر. دامن پاک. همت پاکان دو عالم. خال مشکین. عارض. سرّ دانه. رهزن آدم. دلبر. دل مجروح. مرهم. سنگین دل. دم عیسی مریم. معتقدان. بخشایش بس روح مکرم = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۷:
چرا حافظ برای او (پادشه دارای خاتم سلیمانی)، اینچنین مدحی می کند و او را جمع اضداد می داند که هم می کُشد و هم دم عیسی مریم دارد و زنده می کند و مرهم و درمان زخم خودش بر دل مجروح من خودش است؛ حال آنکه در پایان در بیت آخر خود را برمی کشد و بخشندگی بس روح مکرم را به خود نسبت می دهد که باید گرامی داشته شود؟ ایا در این مفاخره ی پایانی می خواهد خود را از او و تمام محاسن او (آن سیه چرده؛ پادشه) [که همت پاکان دو عالم با اوست] برتر بداند؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۷:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۷:
گفتمان تاریخی اجتماعی + معشوق زمینی + وجهه مردانه + ذم شبیه به مدح + طنز و وارونگی
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۵۸ ***
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست | که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر | نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد | که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس | بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را | که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است | فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است | چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت | چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است | که داغدار ازل همچو لاله خودروست
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
…که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست ☺️
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر… ?
…چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست ?
…که داغدار ازل همچو لاله خودروست ?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر وصف ارادت ما به حضرت دوست؛ از ازل. سر ارادت: مجاز. آستان حضرت دوست: نزدیکی گفتمان و فاصلۀ جزئی و اندک در وصال. هرچه بر سر ما می رود: فقط ارادت است (علاقه و ادب و خدمتگزاری) در سر ما در (پیشگاه کبریاییِ) دوست. گفتمان برابر. تعریف والایی خود در کنار والایی دوست. من ندیدم نظیر دوست (یگانه است). هرچند [در این سیر] از مه و مهر آینه هایی نهادم در مقابل رخ دوست: هیچیک از مظاهر هستی نمی تواند رخ او را جلوه گر شود؛ تجلی گر شود. [پس من فقط دیدم؛ و در درون دل:] صبا از این دلتنگی ما چه شرحی دهد؟ صبا: فاعل. پیام آور. دلِ تنگی که مثل پیچ و تاب و خم غنچه تو بر توست. پیچیدگی دلِ تنگ (تضاد مفهومی). سبوکش: حامل سبو، شرابخوار. فقط من نیستم سبوکش این دیر رندسوز [دیر: آتشکده. عبادتگاه زردشتیان. دیر مغان. دنیا] دیری که رندان را [[کینه توزانه محکوم و]] می سوزاند. چه بسیار سرها که در این دنیا (کارخانه: کارگاه هستی: کنایه از دنیا) در حکمِ سنگ و سبو؛ شکستنِ سبو توسط سنگ [فضای بسته و اختناق]. آیا تو شانه زدی زلفِ (کثرت) عنبرافشان (مجاز. معطر فراگیر) [تصویرسازی]. باد و خاک هر دو معطر شدند (غالیه: ماده بسیار خوشبو، مرکب از مشک و عنبر و بان و حصی لبان (حسن لبه) مخصوص معطر کردن زلف و برای تقویت دماغ، قلب و تسکین صداع و لقوه) دعا: هر برگ گل نثار روی تو؛ هر سروبن فدای قد تو: تمام مظاهر طبیعت قربان تو. زبان قوه ناطقه نالان است در وصف شوق (اشتیاق). استفهام انکاری: جایی ندارد کلک: نی: قلم. بریده زبان: تراشیده سر. بیهده گو: پوچیِ نوشته های قلم. بیهودگی هر مرقومه ای در وصف شوق. رخ تو (فاعل) آمد در دل من. به مراد خواهم رسید (کامروا شوم). استدلال: حال نیک درپی واقع شدن فال نیک (طالع، پیش گویی). دل حافظ نه فقط الآن در آتش هوس می سوزد. که از ازل داغدار بوده مثل لاله های خودرو. [داغ سیاه وسط گل لاله: عشق امر اعتباری و جداگانه ای نیست؛ بلکه از ازل و زمان سرشت آدمی در قلب انسان بوده.]
واژه های ارادت، آستان، حضرت دوست، نظیر، مه و مهر، آینه ها، در مقابل رخ دوست، صبا، حال دل تنگ ما، سبوکش، دیر رندسوز، کارخانه، سنگ و سبو، زلف، باد، خاک، نثار، فدا، زبان ناطقه، وصف شوق، کلک بریده زبان، کلک بیهده گو، آمدن رخ تو در دل من، مراد یافتن، حال نکو، فال نکو، آتش هوس، داغدار ازل، لاله خودرو = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۸:
چرا حافظ در حالی که تا این حدّ حضرت دوست را یگانه می بیند که نمی تواند در هیچیک از مظاهر طبیعت تجلی کند جز در دل. و هیچ قلمی نمی تواند وصف شوق را بنویسد، دل خود را داغدار ازلی می بیند؟ و چرا در این گفتمان برابری در والایی خود با حضرت دوست تا این حدّ است حال آنکه از ازل در آتش هوس دلسوخته است؟ در این تصویرسازی، آیا این آستان، مرز است که وصال ممکن نیست؟ یعنی همیشه این فاصله ی اندک وجود دارد؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۸:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۸:
گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۵۹ ***
دارم امید عاطفتی از جناب دوست | کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او | گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت | در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان | موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت | از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد | با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیدهام | زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی | بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
…کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست ?
…با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست ?
…زان بوی در مشام دل من هنوز بوست ?
…بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست ?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر روایت کنشگری خود و توصیف احساس خود به جناب دوست؛ و امید (امید عنایتی، توجهی، مهری). کردم جنایتی: [تلویحاً اشاره به آیۀ پذیرش امانت توسط انسان ظلوماً جهولا؛ ۷۲ احزاب.] (قتل نفس، کیفر، زیان) امید به بخشش او: امید به او در بدترین موقعیت خود. اطمینان از اینکه از سر جرم من بگذرد. هرچند مانند پری: (زیبای فریبنده)، خلق و خوی فرشته [نیکی مطلق]. از شدت گریه ام جوی روان؛ هر رهگذر چو اینهمه (آب) را دید در اشک ما [از تعجب]: «این چه جویی است!» دهان او از کوچکی (به سان نقطه ای) (مثل) هیچ است (نشان ندیدن از دهان او: گم و ناپیدا بودن برای من)؛ تشبیه مرسوم میان (کمر) به مو: ندانم من که آن چه موی (باریکی) است! وصف زیبایی و قیاس های بلاغی. تعجب دارم: از دیده (چشم) من: هر دم: (اشک:) شست وشو؛ چرا خیال او نمی رود از دیده؟ بدون گفت و گوی، زلف تو [فاعل] (کثرت) [گفتمان برابر] همی کِشد [کُشد هم می شود خواند] دل را کشیدن: کشش به سوی خود. با زلف دلکشِ تو گفت و گو برای چه کسی؟ روی داشتن: جرأت داشتن. بویی شنیده ام: امید داشته ام. از زلف تو (کثرت) عمری: یک عمر زندگی. هنوز بو: هنوز امید و آرزو (از آن بو). در مشامِ دل من: خاطره انگیزی [صنعت تشخیص]. بیت تخلص: گفتگو با خود: بدیِ حال پریشان تو، حافظ. ولی (ولیکن: وارونگی کلام و حکم پیشین) بر بوی (امیدِ) زلف پریشان یار-ات بودن نیک است.
واژه های عاطفت، جانب دوست، جنایت، امید به عفو، جرم، پریوش و فرشته، گریستن، اشک، دهان، نشان، موی، میان، نقش خیال، دیده، زلف، کشش دل، زلف دلکش، گفت و گو، بو، مشام دل، حال پریشان، بوی زلف یار = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۹:
چرا حافظ معتقد است که عمری است که از زلف تو بویی شنیده است [امید در عین کثرت، برای وصول]، و این بو (امید) همچنان در مشام دل من هست؛ بعد می گوید که این زلف پریشان است و اتفاقاً نیکو خواهد بود که حال تو هم پریشان شود. چرا؟ مگر نباید بگوییم امید یعنی نظم، پس چرا پریشانی در کثرت؟ آیا این گم شدن و سرگشتگی معنا نمی دهد؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۹:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۹:
گفتمان عرفان نظری + گفتمان عرفان عملی + معبود الهی + وجهه زنانه + وجهه مردانه
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۶۰ ***
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست | آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار | خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم | زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز | بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار | در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند | ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح | زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز | تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک | منت خدای را که نیم شرمسار دوست
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست… ☺️
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار… ?
…زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست ?
…منت خدای را که نیم شرمسار دوست ?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر رابطه میان دوست و من. پیک نامور (پیام آورندۀ مشهور) حرز جان (حرز روان): تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند. از خط مشکبار دوست (خط عارض رخ) حرز جان آورد. نشان جمال و جلال یار [رخ؛ جلال: شوکت و شکوه]؛ حکایت کردن: قصه گویی. خوش: قید حالت، خوش خبری پیک. دل دادم به او، به مژده: خبر خوش، مژدگانی، وعده و وعید، بشارت. و خجالت دارم که این نقدِ تقلبی را نثار دوست کردم: (قلب: دل: مراعات نظیر؛ ایهام) [نقد: حسب حال؛ سخن مناسب حال گوینده یا شنونده؛ زبان حال، سره کرده از پول ناسره، تشخیص، تمییز، ارزش، بها] شکر خدا (دعا) [[دوست: شیخ ابواسحق اینجو: امیر جمال الدین شاه شیخ ابواسحاق، فرمانروای آل اینجو]]. از یاریِ بختِ کارسازنده، همه کار و بار دوست بر حسب آرزو است. [آرزوی او؛ آرزوی من]. سیر سپهر یا دور قمر را چه اختیاری؟ [استفهام انکاری]. بر حسب اختیار دوست [خداوند؛ دوست؛ او؛ خود فرد حتی] در گردش بودن: فرق دارد با گردیدن. (زمین می گردد: فاعل. ولی زمین در گردش است: در مدار قرار گرفته است: منفعل). اگر باد فتنه گر (فتنه انگیز؛ مخصوص فتنه) هر دو جهان را به هم ریختن: شکست تمام هستی و قوانین فیزیک. چشم انتظاری ما برای دوست، چراغ راه است. (چراغ هدایت؛ در درون چشم خود ما). کحل الجواهر: سرمۀ آمیخته با مروارید ساییده شده؛ تقاضا از نسیم صبح (بو: امید. صبحگاه: بهترین زمان) تعبیر خاک رهگذار دوست برای سرمۀ چشم من: تعبیر مرسوم. آستانه عشق (تشبیه معقول به محسوس؛ و نیز مجاز/ استعاره اگر عشق را صاحب خانه بدانیم) و سر نیاز: تصویرسازی (سر خم کردن زیر درگاه کوتاه). تا خواب خوش به سراغ کی بیاید در کنارش [و ما شاهد باشیم]. (تأکید بر خواب دیگری و بیداری من/ما). به قصد: به قصد سوء. از قصد دشمن باکی نیست. شکر خدا که شرمسار دوست نیستم: در این گفتمان، (با فاصله) من که آستان دوست را کحل بصر کرده ام؛ ارادتم را نشانش داده ام. او مرا می شناسد. باکی از دشمن فتنه گر ندارم (که قصد حافظ داشته).
واژه های پیک نامور، دیار دوست، حرز جان، خط مشکبار، نشان جلال و جمال یار، حکایت عز و وقار، مژده، خجلت، نقد قلب خویش، نثار دوست، بخت، در گردش بودن سپهر و قمر: سیر سپهر و دور قمر، اختیار، باد فتنه، هر دو جهان، چراغ چشم، ره انتظار، خاک رهگذار، آستانه عشق، نیاز، دشمن = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۶۰:
چرا حافظ ابتدا خجلت دارد که نقد قلب نثار دوست کرده؟ یعنی که دلی که سپرده به دوست را اگر سره از ناسره کنند می بینند تقلبی است؛ ولی در پایان می گوید که شرمسار دوست نیست؛ و از این بابت شاکر است. آیا این نتیجه ی بست نشستن در آستانه ی دوست است؟ و اینکه کحل بصر کرده آن خاک آستان را؟ آیا این تصویرسازی یک ارادت است؛ که خود بخود آن دوست متوجه خواهد شد؛ هرچند دیگران به نزد او رفته باشند؛ دیگرانی خفته. برخلاف حافظ بیدار؟ آیا این نتیجه ی بیداری های حافظ است؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۶۰:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۶۰:
گفتمان عرفان نظری + دانش قرآن و حدیث + معشوق زمینی + معشوق قدسی + معبود الهی + غیریت زاهدان
شوخ چشمی رندانه:
> > > >