پرسشی که خواهانم در این دقایق اندک درباره آن بیندیشیم، این است: «آیا شریعتی میتواند «متفکر معاصر» ما باشد؟ آیا نباید گفت روزگار شریعتی سپری شده است و دیگر نمیتواند «متفکر معاصر» ما باشد؟ آیا نباید پذیرفت زمان شریعتی سپری شده است؟
برای پاسخ به این پرسش، لازم است قبل از آن در خصوص مفهوم زمان و معاصریت یا معاصر بودگی به تأمل بپردازیم. تا زمانی که مفهوم معاصرت/ معاصریت روشن نشود، هم خود این پرسش و هم پاسخ بدان که آیا متفکری چون شریعتی یا هر کس دیگری را میتوان متفکر معاصر دانست یا نه، معنای محصلی نمییابد. براستی معاصریت چیست؟ و معاصربودگی چگونه امری است که بر اساس آن ما شخصیت یا نحوه تفکری را معاصر مینامیم؟
به نظرم با تأمل در مفهوم معاصریت میتوانیم به افقی برای تأمل نه صرفاً در خصوص ارزیابی اندیشه اندیشمندانی چون شریعتی، بلکه در خصوص فهم زیستجهان کنونی و آینده خویش بیابیم.
تأمل بر معنا و مفهوم معاصریت میتواند به تقلای خودآگاهانهای به منظور آمادگی برای گسست از «تأخر تاریخی ما»ــ که خود امری محل تأمل و مورد پرسش استــ و غلبه بر شکافی که میان ذهنیت ما با واقعیات جهان کنونی وجود دارد، منتهی شود.
معاصریت یا معاصر بودن در وهله نخست خیلی ساده به معنای نوعی «همزمانی» به نظر میرسد. اما پرسش اینجاست: «همزمانی چه کسی با چه کسی؟ یا همزمانی چه چیزی با چه چیزی؟ یا همزمانی چه کسی با چه چیزی؟
این پاسخ ظاهری که معاصریت عبارت است از همزمانی دو فرد که در زمانی مشترک زیست میکنند یا دو واقعیت که در زمان مشترک به وقوع میپیوندند، مبتنی بر درکی کرونولوژیکال و تقویمی[۱] از زمان مبتنی است. اما آیا براستی میتوان هر دو فردی را که در زمان یا دورانی مشترک زیست میکنند را افرادی معاصر دانست؟
براستی چرا ما با اشعار شاعران دوران مشروطیت، یعنی با شاعرانی چون ادیب الممالک فراهانى، سید اشرف الدین گیلانى (نسیم شمال)، میرزاده عشقى، فرخى یزدى و لاهوتى، که به لحاظ تقویمی بسیار به ما نزدیکترند، نسبت دورتری داریم تا با اشعار شاعرانی چون مولانا، سعدی و حافظ که در قیاس با شاعران مشروطه و به لحاظ تقویمی از ما فاصله بیشتری دارند؟ براستی در اشعار مولانا و حافظ چه امری حضور دارد که آنان را، در قیاس با شاعران مشروطه، معاصرتر ما میسازد؟
امروزه هر دانشآموخته علوم اجتماعی میداند که زمان اجتماعی و تاریخی با زمانی آفاقی و طبیعی و تقویمی یکی نیست. یعنی چنین نیست که به صرف آن که ما به لحاظ تقویمی در قرون بیستم و بیستویکم زیست میکنیم، انسان و جامعهای معاصر نیز هستیم. همه جوامع و انسانهای روی کره زمین در حال حاضر به لحاظ تقویمی در دوره معاصر زندگی میکنند اما همه جوامع و همه انسانها اولاً جامعه و انسانی معاصر نیستند، ثانیاً همه به یک اندازه معاصر نیستند. به نظر میرسد معاصریت و معاصربودگی امری طیفی و اشتدادی است.
اما براستی «معاصر بودن» به چه معناست؟ جورجو آگامبن، مقاله کوتاهی دارد با عنوان «معاصر چیست؟»[۲]. در این نوشته این فیلسوف ایتالیایی میپرسد «ما معاصرانِ چه کسی و چه چیزی هستیم؟».
نیچه در سال ۱۹۰۰، یعنی در پایان قرن نوزده، از جهان رخت بربست و به لحاظ تقویمی در قرن بیستم حضور نداشت اما برتراند راسل و رودلف کارناپ، هر دو ۷۰ سال بعد از مرگ نیچه زنده بودند و حدود دو سوم قرن بیستم را حضور داشتند. اما براستی، میتوان گفت راسل و کارناپ، در قیاس با نیچه فیلسوفانی معاصرتر هستند و به ما و به زیستجهان ما نزدیکترند؟
ریچارد تایلور[۳]، فیلسوف آمریکایی، معتقد است، جهان کنونی، بیش از فلسفه هر فیلسوف دیگری، با مقولات نیچهای قابل فهم است. با اتکاء به همین تلقی است که به گمان نگارنده جهان پسامدرن را میتوان «جهان نیچهای» نامید. هایدگر (۱۸۸۹ـ ۱۹۷۶) و راسل (۱۸۷۲ـ ۱۹۷۰) هر دو تقریباً همزمان بودهاند، اما آیا میتوان آن دو را براستی فیلسوفانی معاصرِ یکدیگر تلقی کرد؟ آیا براستی افلاطون و ارسطو، که از بنیانگذاران سنت متافیزیک یونانی بودهاند، سنتی که به ظهور عقلانیت علمی و تکنولوژیک جدید، مدرنیته و زیستجهان مدرن و پسامدرن منتهی شد، از ما بسیار دورند یا آن که آنان به ما بسیار نزدیکتر از آنند که در وهله نخست به نظر آیند؟
باز هم تکرار میکنم براستی معاصریت و معاصر بودگی چیست و ما با چه چیز یا چه کسانی معاصر هستیم؟
ما گاه با متون و اندیشههایی مواجه میشویم که مؤلفانشان به لحاظ تقویمی از ما بسیار دورند، لیکن با آنها حس قرابت و نزدیکی داریم؛ و گاه، برعکس، آثاری را میخوانیم که نویسندگانشان به لحاظ تقویمی به ما بسیار نزدیکاند، اما آنها را از خویشتن و زیستجهان خویش بسیار دور مییابیم. بنابراین، سخن نه بر سر همزمانی تقویمی، بلکه بر سر مفهوم معاصریت و معنای «امر معاصر» است.
پرسش این است: امر معاصر چیست و چه چیز قوامبخش معاصریت است؟
آنچنان که آگامبن، به درستی اشاره میکند، معاصر بودن تجربه خاصی از زمان و برقراری نوعی رابطه خاص با زمان است. بیتردید، این زمان زمان طبیعی (آفاقی) و تقویمی نیست که همه ما در آن مشترکایم، بلکه زمانی انفسی و تاریخی است. اما این رابطه با زمان و تاریخ چگونه رابطهای باید باشد و از چه مؤلفههایی باید برخوردار باشد تا بتوان به معاصریت دست یافت؟ معاصریت برقراری نوعی رابطه اصیل با زمان است.
متفکر یا هنرمند معاصر کسی است که زیستجهان دوران خودش را به رسمیت میشناسد، تمایزاتش را از دورانها و زیستجهانهای پیشین بازمیشناسد و در همان حال، با شیفتگی و دلسپردگی در زمان حال مستحیل نشده، فاصله خودش را از زمان حال و اکنون حفظ میکند. لذا فرد معاصر پیوندی دوگانه با زمان و زیستجهان کنونیاش دارد. با تفکر معاصر نوعی انقطاع و گسست میان گذشته با اکنون و میان اکنون با آینده حاصل میشود. این تفکر در همان حال که بر ضرورت به رسمیت شناخته شدن افق تاریخی روزگار خویش تأکید میورزد و در افق معنایی روزگار خویش تنفس میکند، با این وصف میکوشد از افق معنایی روزگار خویش درگذرد.
بنابراین، دو گروه نمیتوانند از زمره معاصران باشند: آنان که در گذشته و زیستجهانهای پیشین باقی ماندهاند و گسست اکنون را از گذشته و تمایزات بنیادین عالَم کنونی را از عوالم گذشته درنمییابند و میکوشند با مفاهیم و مقولات گذشته درباره جهان کنونی بیندیشند و در افقی خارج از افق تاریخی و معنایی روزگار خویش به تفکر و کنش بپردازند؛ و نیز شیفتگان و دلسپردگان زمان حال، یعنی همه کسانی که با عقل متعارف و فهم عمومی دوران خود اندیشیده، در سطوح ظاهری پدیدارها باقی میمانند و هرگز نمیتوانند در باره روزگار خویش تأمل نمایند و، به گفته آگامبن از پسِ دیدن زمان خود برنمیآیند و قادر نیستند نگاه خیره خود را مستقیماً به زمان حال بدوزند. این دو گروه نمیتوانند معاصر زمان و زمانه خود باشند. به بیان سادهتر، آنان که در گذشته و در حال بسر میبرند و تمایزات حال با گذشته و آینده با حال را درنمییابند نمیتوانند به معاصریت دست یابند. به نظر میرسد زمان حال و دوران معاصر نزدیکترین زمان نسبت به ماست، لیکن چشم دوختن و خیره شدن به زمان حال، و درک سرشت حقیقی آن، اگر نه بیشتر لااقل به همان اندازه فهم گذشته و نیز درک آینده سخت و دشوار است.
در بیشتر مواقع غرقه بودن در حال، به ما اجازه فاصلهگذاری از آن و تأمل در باره سرشت حال و اکنون را به ما نمیدهد. معاصربودگی نوعی غرقه شدن در زیستجهان روزگار خود و تبعیت از عقل متعارف در زمانه خویش نیست.
انسان معاصر انسان بریده از گذشته و سنت نیست. او میداند بدون رجوع به گذشته و بدون فهم سنت نظری پیشینیان دریافت درستی از زمانه حاضر و روزگار کنونی امکانپذیر نیست. نیل به معاصریت صرفاً در پرتو فهم سنت و گذشته امکانپذیر است. گذشته و سنت چیزی نیست که صرفاً در گذشته و در پشت سر ما باقی مانده است. سنت و گذشته در حال و اکنونیت ما استمرار داشته، پیشاپیش محدودههای آینده ما را رقم میزند. فرد معاصر کسی است که این سیالیت را دریافته، در همان حال که گسستهای میان گذشته، حال و آینده را درمییابد، به وحدت و پیوستگیهای زمان و زمانه نیز توجه دارد.
تفکر معاصر آنجایی تحقق میپذیرد که در این تفکر سنت با اکنون و نیز با آینده پیوند یافته، از نیروی اثرگذاری تاریخی بیشتری برخوردار گردد. این تنها متفکر معاصر است که سنت مرده و منسوخ را میتواند به یاد آورد، فراخواند و بدان جان تازهای بخشد. معاصریت در جایی تجربه میشود که سنت در افق معنایی اکنون و آینده به سخن درآید تا بتواند پاسخگوی دردها، رنجها، بحرانها و وجوه سیاه و تاریک زمان حال باشد. معاصریت حاصل درک سنت بر اساس فهم صیروت تاریخی، درون این صیرورت تاریخی و بر اساس دریافت ضرورت خوانش دوبارهای از میراث است.
از سوی دیگر، گفته شد که معاصریت حاصل شیفتگی و دلسپردگی به زمان حال و غرقه شدن در آن نیست. تفکر معاصر تفکری است که، به زبان آگامبن، چشم در چشمان زمان حال میدوزد و بدان خیره میشود. اما تفکر و فرد معاصر در این خیره شدن چه چیز را باید ببیند؟
آگامبن، خود به این پرسش پاسخ میدهد: «معاصر کسی است که نگاه خیره خود را مستقیماً به زمان خویش میدوزد، البته این کار نه برای مشاهده نور روشنایی آن، بلکه کاملاً برعکس، برای ادراک ظلمت و تاریک این زمان است.»[۴]
از نظر این فیلسوف معاصر ایتالیایی، معاصر بودن یعنی درک سویههای تاریک زمانهای که در آن زندگی میکنیم و نه غرقه شدن در وجوه روشن آن.
لذا معاصران هر دوره تاریخی، یعنی آنان که روزگار خویش را به گونهای معاصر تجربه کردهاند، وجوه تاریک و ظلمانی دوران خویش را دریافتهاند.
متفکر معاصر، بسیار زودتر از سنتپرستان، به نفس نفس افتادن سنت در حال احتضار را درمییابد؛ و در همان حال، بسیار زودتر از شیفتگان و دلسپردگان زمان حال وجوه کهنگی و بوی نای گرفتگی دوران جدید را درک میکند.
معاصریت بیش از هر چیز، خود را از طریق رنگ و بوی کهنگی زدن به زمان حال آشکار میسازد. به تعبیر زیبای آگامبن، «تنها آن کس که نمایهها و امضاهای امر کهن را در مدرنترین و متأخرترین امور تشخیص میدهد میتواند معاصر باشد.»[۵] گفته شد معاصریت، به گفته آگامبن، دریافت وجوه تیره و تار روزگار خویش است، لیکن این امر متضمن نومیدی، یأس و انفعال در برابر آنها نیست.
معاصریت دربردارنده شکلی از اصیلترین نوع کنش، یعنی نشان دادن افقهای معنایی و امکانات تازهای است که در قیاس با آنها اکنونیت و وجوه سیاه و ظلمانی آن بهتر درک میشود. اما این افقها و امکانات تازه نه حاصل نوعی احساسات رومانتیک و نوستالژیک نسبت به گذشته است و نه نتیجه تخیلاتی موهوم و غیرحقیقی در خصوص آینده، بلکه نتیجه خوانش پدیدارشناسانه تاریخ هستی است. معاصر کسی است که به واسطه کشف امکانات تازهای از خودِ جهان، بر زمان و زمانه تأثیرگذار است. تفکر اصیل و معاصر چیزی جز کشف امکانات تازهای از خود جهان و هستی نیست. معاصریت نوعی فرارَوی از گذشته و اکنون است.
به هر تقدیر، به نظر میرسد معاصریت امری تعریف ناپذیر بوده، با هیچگونه معیارهای تقویمی نمیتوان بدان تعین بخشید. معاصریت لحظه یا نقطهای نیست که بتوان بدان به نحوی قطعی نایل شد. معاصریت خود را به منزله امری فراچنگ نیامدنی منکشف میسازد. متفکران هر گام که به معاصریت نزدیک میشوند، معاصریت از آنها یک گام دور میشود. اما آنان به خوبی از این تجربه ژرف خودآگاهاند که در عدم نیل به معاصریت، تفکر آنان تا چیزی در سطح تفوه یا اوهام تنزل مییابد، یعنی سرد و فسرده، بیروح، بیتأثیر و بیارتباط با زمان و زمانه.
متفکر معاصر، برخلاف سنت پرستان و بسیار زودتر از بسبسیاران، فرسودگی، ضعف و پایان بسیاری از مقولات و ارزشها و ضرورت طرح مفاهیم و ارزشهای تازه را اعلام میدارد. زیرا حقیقت برای او مجموعهای از باورهای نهادینهشده تاریخی و امری معین، خشک، متصلب و فاقد سیّالیّت نیست.
متفکر معاصر، بر خلاف سنتپرستان، از این که باورهای خود را راستین بینگارد و آنها را واقعیت محض بپندارد خویشتن را برحذر میدارد. متفکر معاصر بهخوبی از این امر آگاه است که هر فرهنگی یک دوره عظمت و شکوفایی دارد و باید به این خودآگاهی تاریخی دست یافت فرهنگی را که دوره شکوه و عظمت آن سپری شده، دیگر نمیتوان زنده کرد و آگاهانه و متفکرانه باید تصمیم گرفت که خود را تا سطح فرهنگی جدید ارتقا بخشید.
حقیقت برای متفکر معاصر عین رویدادگی و تقدیر تاریخ هستی است و او کسی است که در این رویدادگی، و تقدیر خانه میکند. متفکر معاصر، بر خلاف شیفتگان و دلسپردگان به اکنونیت، سفری اکتشافی به قلمروهای ناشناخته آینده را میآغازد و خود را به آغوش امکاناتی تازه از تقدیرِ امر نامتعین و تعینناپذیر میسپارد.
سیمای متفکر معاصر، نه همچون چهرههای سنتپرستان، از هراس تغییر و فروپاشیِ باورهایشان، عبوس و وحشتزده است، و نه او همچون غرقهشدگان در زمان حال مدیحهسرای متعصب زمان حال است و نه همچون خیل انبوه روشنفکران و دانشگاهیان سرخوش از فضلفروشیهای مفاهیم و ارزشهایی سرد و رنگپریده.
متفکر معاصر صرفاً حکایتگر تاریخ هستی است. او صرفاً به بازی غیرمنتظره و پیشبینیناپذیر هستی خیره شده، قادر به خوانش و روایتی صادقانه، غیرمجعول و پدیدارشناسانه از تاریخ وجود است. وی تذکاردهنده ضرورتهاست، اما ضرورتهایی که نه حاصل باورهای جزمی و نهادینهشده پیشینی و پیامد نظامهای متصلب متافیزیکی، تئولوژیک و ایدئولوژیک یا نتیجه طرحریزیها و ارادهها بلکه برخاسته از رویدادگی خود تاریخ هستی است.
متفکر معاصر، خود تعینبخش زمان خویش است. اما این زمان در نسبت با تاریخ هستی است. بیتردید، او نقاد زیستجهان کنونی و زمانه خویش است، لیکن به خوبی میداند که به نحوی اجتنابناپذیر به این زیستجهان و این زمانه تعلق دارد و نمیتواند در خارج از عالَم کنونی قرار گیرد. اما او همچنین در صدد انکشاف امکاناتی است که رویدادگی هستی در اختیار وی مینهد.
متفکر معاصر به خوبیآگاه است که معاصریت امری است که هیچگاه نمیتوان به نحو مطلق بدان دست یافت، لیکن به خوبی آگاه است که تفکر در انقطاع از معاصریت و بدون تلاش برای نیل بدان مضمون اصیل و راستینی نخواهد یافت.
همچنین باید توجه داشت که ما معاصر نیستیم بلکه باید معاصر بشویم و نیل به معاصریت جهاد و تقلای بسیاری را میطلبد. اما نباید چنین پنداشت صرف تلاش، عزمیت و اراده ما برای معاصربودگی ما را به معاصریت میرساند.
آغاز این تقلا کجاست؟ و این تقلا کجا پایانمیپذیرد؟
برای این تقلا نه آغازی متصوَّر است و نه پایانی.
همچنین به نظر میرسد این ما نیستیم که معاصریت را تعیین میکنیم، زیرا تاریخ سوبژهمحور نیست و شأن و جایگاه اندیشهها و شخصیتها را ما تعییننمیکنیم. گویی تاریخی اثرگذار، خارج از نیات و ارادههای ما به اثرگذاری میپردازد.
همچنین این ما نیستیم که معاصریت را تعیین میکنیم تنها به این دلیل ساده که ما نمیتوانیم معاصریت خویش را فروض بگیریم.
به نظر میرسد این صرفاً معاصریت متفکری چون شریعتی نیست که مورد پرسش است بلکه معاصریت خود ما نیز محل پرسش است. لذا میتوان پرسید: آیا براستی خود ما انسانی معاصریم؟ آیا ما توانستهایم از اکنون فاصله گرفته، استمرار گذشته را در حال دریابیم و گذشت را در افق اکنون و آینده به سخن درآوریم؟
بنابراین، پاسخ این پرسش که آیا متفکری چون شریعتی متفکری معاصر است تا حدود زیادی در پیوند با پاسخ به این پرسش است: آیا براستی ما انسانهایی معاصریم؟
آیا براستی ما خود تاکنون با این پرسش مواجهه داشتهایم یا به تبعیت از فهم عرفی و همگانی راجع به خویش و دیگران به قضاوت نشستهایم؟ آیا براستی فهم عرفی و همگانی را میتوان معیاری برای قضاوت در خصوص تفکر، زمانه و زمانه و شأن و جایگاه تاریخی متفکران قلمداد کرد؟
به نظر میرسد بیش از شریعتی این خود ماییم که محل پرسشایم یا باید باشیم: آیا براستی ما انسانی معاصریم؟ و آیا ما معاصر متفکرانی چون شریعتی هستیم یا ما خود از نوعی تأخر تاریخی نسبت به متفکرانرنج میبریم؟
———————————————————
[۱] Chronological
[۲] ـ آگامبن، جورجو، معاصر چیست؟، ترجمه امیر کیانپور، انتشارات گام نو، تهران، ۱۳۸۹.
ـ آگامبن، جورجو، آپاراتوس چیست؟ مقاله «معاصر چیست؟»، ترجمه یاسر همتی، انتشارات رخداد نو، تهران، ۱۳۸۹.
[۳] Richard Taylor
[۴] آگامبن، جورجو، آپاراتوس چیست؟ مقاله «معاصر چیست؟»، ترجمه یاسر همتی، انتشارات رخداد نو، تهران، ۱۳۸۹، ص ۵۸.
[۵] همان، ص ۶۶