بازخوانیِ مقالۀ «فلسفه در قرن جدید»
بازخوانیِ مقالۀ «فلسفه در قرن جدید»
نوشته جان سرل
بخش اول
جان سرل در مقاله ای با عنوان «فلسفه در قرن جدید» به تأملاتی کلی درباره وضعیت کنونی و آتی فلسفه می پردازد.
اهمیت این مقاله در آن است که به اعتقاد او سخن گفتن درباره وضعیت کنونی و آتی فلسفه خطرناک است.
جان سرل می گوید که تعدادی از دگرگونی های بزرگ در فلسفه در طول زندگی من رخ داده و می خواهم درباره اهمیت و امکاناتی که این دگرگونی ها برای آینده فلسفه دارند سخن بگویم.
- فلسفه و دانش
سرل در بخش اول مقاله (یعنی بخش فلسفه و دانش) مطلب خود را اینگونه آغاز می کند:
«ویژگی عقلانی مهم دوران ما این است که دانش هر روزه و به طور فزاینده رشد می کند. فرزندانمان بیشتر از ما خواهند دانست؛ همانطور که ما بیشتر از نیاکانمان میدانیم در زمان حال، ما حجم عظیمی از دانش را داریم که قطعی، ابژکتیو و کلی است. این رشد دانش به تدریج موجب دگرگونی فلسفه می شود.»
جان سرل چنین ادامه می دهد:
«عصر جدید در فلسفه که با دکارت و بیکن و برخی دیگر در سده هفدهم آغاز شد، با پیش فرضی همراه بود که امروزه دیگر کهنه و منسوخ شده است. و این پیش فرض این بود که “وجود خود دانش مورد شک و تردید است و از این رو وظیفه اصلی فیلسوف رویارویی با مسئله شکاکیت است.” دکارت وظیفه خود را فراهم آوردن بنیانی استوار برای دانش می دید و لاک رساله خود را تحقیق درباره ماهیت و حدود دانش بشری می دانست.
معقول به نظر می آید که آن فیلسوفان در سده هفدهم معرفت شناسی را عنصر محوری در تمام فعالیتهای فلسفی قلمداد میکردند؛ زیرا هر چند در بحبوحه انقلابی علمی بودند امکان دانش قطعی ابژکتیو و کلی به نظرشان مسئلهدار می رسید اصلاً روشن نبود که چطور ممکن است صحت و سقم باورهای گوناگون شان با قطعیت به اثبات برسد؛ و حتی روشن نبود که چطور این باورها می توانند با هم سازگار باشند. به ویژه اینکه مناقشۀ آزارنده و فراگیر میان باورهای دینی (سنت یهودی و مسیحی) و اکتشاف های علمی جدید در جریان بود. نتیجه این شد که معرفتشناسی سه قرن و نیم محور اصلی مباحث فلسفی بود. در بیشتر این دوران پارادوکس های شکاکانه در مرکز فعالیت های فلسفی جای داشتند. به نظر می رسید تا وقتی که نتوانیم به پرسشهای شکاکانه پاسخ دهیم، در فلسفه و همینطورعلوم گامی به جلو بر نخواهیم داشت. به همین سبب حتی در شاخهای از فلسفه که به نظر می رسید پرسش های معرفت شناسانه جنبه حاشیهای دارند باز این مباحث به امری اصلی بدل شده بودند.
از این رو مثلاً در علم اخلاق پرسش محوری این شد که “آیا ممکن است برای باورهای اخلاقی ما بنیانی ابژکتیو وجود داشته باشد؟” و حتی در فلسفه زبان بسیاری از فیلسوفان گمان می کردند، هنوز هم برخی بر همین گمان هستند که مسائل معرفتی از اهمیت اساسی برخوردارند. مسئله اصلی در فلسفه زبان برای آنها این بود که «وقتی کسی چیزی می گوید چطور می توان دانست مرادش چیست؟»
جان سرل در اینجا چنین می گوید:
«اکنون دوران معرفتشناسی شکاکانه به سر رسیده زیرا به صرف رشد دانش کلی، ابژکتیو و قطعی دیگر ممکن بودن معرفت مسئله محوری در فلسفه به شمار نمی آید امروزه از نظر روانشناسان برای ما ناممکن است که پروژه دکارت را با همین جدیتی که او دنبال میکرد دنبال کنیم. ما بسیار زیاد می دانیم و این بدان معنا نیست که پارادوکس های معرفتی سنتی دیگر جایی برای طرح ندارند بلکه به این معنی است که این مسائل دیگر در قلب مباحث فلسفی جایی ندارند. این پرسشها را در نظر بگیرید:
“از کجا بدانم که من مغزی در خمره نیستم یا شیطانی خبیث مرا نفریفته است، یا در خواب و توهم و به سر نمی برم؟” یا آنطور که پیروان هیوم می گویند “از کجا بدانم که من همان فرد دیروز هستم؟”؛ “از کجا معلوم که خورشید فردا هم از شرق طلوع می کند؟”، “از کجا معلوم که چیزهایی چون روابط علّی در جهان وجود دارند؟”
من این پرسش ها را مانند پارادوکس های زنون درباره واقعیت زمان و مکان به شمار می آورم، اینکه چطور می توانم از یک سوی اتاق به سوی دیگر آن بروم؛ در حالی که باید برای این کار از بی نهایت نقطه عبور کنم. پارادوکس جالب توجهی است؛ پارادوکس ای که حرکت را ناممکن جلوه میدهد. این پارادوکس مسئلهای است جالب و تمرینی است خوب برای فیلسوفان تا آن را حل کنند. اما کسی به دلیل پارادوکس های زنون به طور جدی درباره وجود مکان یا امکان حرکت شک نمی کند. به همین قیاس، کسی نباید به دلیل پارادوکس های شکاکانه در وجود معرفت تردید کند. اینها تمرین های خوبی برای فیلسوفان هستند اما وجود دانش ابجکتیو کلی و قطعی را به چالش نمیکشد.
البته میدانم که هنوز هم تعامل روی شکاف سنتی کاری است پر رونق؛ اما نظر من این است که شکل های سنتی شکاف دیگر نمیتوانند برای ما هم معنایی را داشته باشند که برای دکارت و اخلاف او داشتند.
و چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم اکنون فقط حجم دانش انباشته شده چنان عظیم است که دیگر اجازه نمیدهد تا بی جهت به استدلالهایی بپردازیم که میخواهند عدم چنین دانشی را اثبات کنند. می خواهم نکته را همینجا روشن کنم:
وقتی مثلاً میگویم فلسفه دیگر معرفتشناسی نیست به این معنی است که پارادوکس های خاص معرفت شناسی پارادوکس های شکاکانه دیگر در فعالیتهای فلسفی از اهمیت محوری برخوردار نیستند. اما علاوه بر معرفتشناسی در معنای خاص و تخصصی آن نوعی به اصطلاح معرفت شناسی از زندگی واقعی هم وجود دارد:
“از کجا می دانید که مدعیات شما واقعاً راست هستند؟ چه نوع قرینه پشتیبان برهان می توانید برای مدعیات خود اقامه کنید؟
این نوع معرفتشناسی همانند گذشته و حتی با اهمیتی بیشتر از گذشته پابرجاست. زیرا مثلاً در میدان رقابت میان مدعیاتی که مثلاً برای مدیریت مالی و پولی در اقتصاد ارائه می شود مهم است که بر آزمون های مربوطه و تایید آنها تاکید کنیم. از این رو وقتی می گویم در دوران پسا-معرفتی هستیم منظورم دوران پسا شکاکان است.
من امروزه شکاکیت فلسفی سنتی را چیز قدیمی و منسوخ میدانم. اما البته این بدان معنی نیست که باید استانداردهای عقلانی برای ارزیابی مستقیم مدعیات را رها کنیم. درست به عکس.
من گفتم که ما بنای عظیم و بالنده ای از دانش در اختیار داریم که قطعی افکتیو و کلی است.
این ویژگی ها مورد تأیید است. اینها درست همان ویژگی هایی هستند که از سوی نوعی خاص از شکاکیت افراطی که گاه پستمدرنیسم نامیده میشود و گاه از سوی بعضی شاخههای فرعی همچون ساختارشکنی و پساساختارگرایی و حتی برخی روایتها از پراگماتیزم چالش کشیده میشود. بنابراین چنین چالش های شکاکانه ای با این اظهارنظر روبروست که ما نمی توانیم در حوزه معرفت قطعیت و کلیت داشته باشیم.
در بهترین حالت، این خطا به نوعی وسوسه تمامیت خواه میانجامد. بر این اساس ما هرگز به دانش قطعی ابجکتیو و کلی دست نمی یابیم.
ظاهراً آنان این مدعا را با تحقیقاتی که روی علوم انجام دادهاند اظهار میکنند. با تحقیقاتی که توماس کوهن و پاول فایرابند به انجام رساندند آنان با مولفه های غیر عقلانی در توسعه و پیشرفت نظریههای علمی تاکید میکنند که بر این اساس دانشمندان به حقیقت دست نمییابند بلکه به نحو غیر عقلانی از پارادایمی به پارادایم دیگر روان میشوند. به علاوه چنان که گفته میشود برخورداری از ابژکتیویته ناممکن است. زیرا بر این باورند که دعاوی معرفت همیشه وابسته به چشم انداز هستند علوم همیشه از دیدگاهی سوبژکتیو و خاص شکل میگیرد. سرانجام این که برخورداری از کلیت ناممکن است.
به این دلیل که علوم به تمامی تحت شرایط مکانی و تاریخی تولید میشود و مفروض تمامی قیودی می گردند که این شرایط بر آنها تحمیل می کند به گمانم تمامی این چالش ها بی ارزش اند و می خواهم به اختصار توضیح دهم که چرا چنین است.
نکته اصلی را هم که می خواهم بگویم این است که این چالشهای شکاکانه به هیچ وجه با قطعیت اکتیویته و کلیت ناسازگاری ندارد. در مواجهه با رشد عظیم دانش یکی از مسائلی که با آن روبرو می شویم این است که بدانیم چطور همه این ویژگی ها می تواند همزمان برقرار باشد.
چگونه ممکن است دانش از یک قطعینت برخوردار باشد؛ و در عین حال حالت موقتی و قابل اصلاح هم باشد؟ چطور ممکن است دانش به تمامی و در عین حال همواره از این یا آن چشم انداز مورد نظر باشد؟ چگونه ممکن است کاملاً کلی و در عین حال محصول شرایط و اوضاع مکانی باشد؟
اجازه دهید هر یک از این موارد را به ترتیب مورد توجه قرار دهیم:
قطعیت مورد بحث از این واقعیت نشأت می گیرد که قرائن موید مدعیات مورد نظر بیشمار هستند. خود این مدعیات در مجموعه نظام مند از دعاوی مرتبط به هم جای میگیرند که با قرائن بیشماری پشتیبانی می شوند به طوری که تشکیک درباره صدق آنها نامعقول است.
هم اکنون تشکیک در این باره که قلب خون را پمپاژ می کند یا زمینی که از سیاره های خورشید است یا اینکه آب از هیدروژن و اکسیژن ساخته شده است نامعقول است. به علاوه همه این موارد در بطن تئوری های بسیار نیرومندی چون نظریه فیزیولوژی انسانی و جانوری نظریه خورشید مرکزی منظومه شمسی و نظریه اتمی ماده جایی دارند. با وجود این همیشه این امکان هست که انقلابی علمی همه این شیوه های تفکر درباره امور گوناگون را براندازد. همانطور که انقلاب انیشتین مکانیک نیوتنی را در خود هضم و جذب کرد. هیچ چیزی در هیچ مرحله ای از دانش هر چقدر هم یقینی و قطعی باشد نمی تواند از امکان وقوع انقلاب های علمی در آینده ممانعت کند. باید توجه داشت که این موقتی بودن چالشی برای قطعیت به شمار نمیآید.
برعکس، باید در عین اینکه قطعیت را تصدیق می کنیم امکان تغییر و تحول در تئوری ها در آینده دور یا نزدیک را به رسمیت بشناسیم. باید بر این نکته تاکید کنم حجم عظیمی از دانش در اختیار من و شما است که با قطعیت بر آنها وقوف داریم. مثلاً میتوانیم به کتابهای دانشگاهی درباره مهندسی و زیست شناسی نظر کنیم. مثلاً نظر دانشمندان درباره پمپاژ خون توسط قلب، یا سیاره بودن زمین به قدری با دلایل نیرومند پشتیبانی میشود که تشکیک درباره آنها را نامعقول میسازد.
اما قطعیت متضمن تصحیح ناپذیری نیست. قطعیت مستلزم این است که نتوانیم شرایطی را تصور کنیم که ما را به رها کردن مدعیاتمان رهنمون شود. این خطایی است سنتی که می خواهم بر آن چیره کنم. خطایی که بر اساس آن قطعیت مستلزم تصحیح ناپذیری توسط هر اکتشافی در آینده است.
همه ما با این عقیده بار آمدیم که قطعیت به این دلیل ناممکن است که مدعیات معرفتی ما همیشه موقتی و در معرض جرح و تعدیل هستند اما چنین چیزی خطاست. قطعیت با موقتی بودن و تاثیرپذیری ناسازگار نیست. در این شکی نیست که ما خیلی چیزها را با قطعیت می دانیم و با این حال همین چیزها با اکتشافات آتی قابل تجدید نظر هستند. این امر ما را به دومین ترکیب از ویژگیهای دانش هدایت می کند: چطور ممکن است دانش ما کاملاً سوبژکتیو و در عین حال وابسته به دیدگاهی باشد طوری که همیشه از این دیدگاه یا آن دیدگاه قابل بیان و ارزیابی باشد؟
وقتی می گوئیم یک مدعای علمی به لحاظ معرفتی سوبژکتیو است، به این معنی است که میتوان آن را مستقل از احساسات، گرایشها، تعصبات، ترجیحات، و تعهداتِ محققان، تصدیق کرد.
بنابراین وقتی میگوییم آب متشکل از مولکول های H2O هست ادعایی کاملن آبجکتیو داریم. اگر بگوییم مزه آب بهتر از شراب است مدعایی از سوبژکتیو، مسئله سلیقه است.
مشخصه دعاوی علمی از نوع مورد بحث این است که وقتی میگوییم چنین دانشی به طور انباشتی رشد میکند این دانش در این معنی از حیث معرفتی ابژکتیو است. اما این نمونه ها مانع دیدگاهی بودن نیست.
از این رو، وقتی میگوییم آب متشکل از مولکولهای H2O است توصیفی است در سطح ساختار اتمی. در سطح دیگر توصیف، مثلاً در رشته فیزیک زیر اتمی می توانیم بگوییم که آب متشکل از کوارک هاُ میوآن ها و دیگر ساختارهای زیر اتمی است. نکته مورد نظر در بحث من این است که این واقعیت که همه دعاوی علمی وابسته به دیدگاه هستند مانع و رادع ابژکتیویته معرفتی نیست.
می خواهم این نکته را تأکید و خاطرنشان کنم که هر بازنمایی از واقعیتُ آدمی یا غیر او، و به طریق اولی هر شناختی از واقعیت، از نظر و دیدگاهی خاص است.
اما این خصیصه دیدگاهی بودن بازنمایی و شناخت، مستلزم این نیست که مدعیات مورد بحث به ترجیحات گرایشها تعصبات و تمایلات ما وابسته باشد. خصیصه دیدگاهی بودن شناخت و بازنمایی به هیچ وجه یک علم را تهدید و تخریب نمیکند.
سرانجام مدعیات معرفتی از آن نوع که مورد بحث من هستند، آنجا که درباره چگونگی عملکرد جهان اند کلی هستند. آنچه در ولادیوستوک صادق است در پرتوریا، پاریس، و برکلی هم صادق است. اما این واقعیت که میتوانیم چنین مدعیات را به شکل قطعی کلی و ابژکتیو صورت بندی کنیم و مورد آزمون و تحقیق قرار دهیم و با قاطعیت اثبات کنیم، مستلزم یک سیستم کاملاً ویژه اجتماعی-فرهنگی است.
مستلزم سیستمی است از محققان تعلیم دیده و شرایط فرهنگی لازم برای ایجاد این تعلیم در تحقیق. چنین شرایطی به قوت در اروپای غربی و فرهنگ های ناخواسته آن و در دیگر بخش های جهان به ویژه آمریکای شمالی در چهار سده پیشین تحقق داشته است.
بر اساس دیدگاه مرسوم، تمامی شناخت ما به نحوی اجتماعی شکل میگیرد. در دیدگاه دانش در قالب جملهها و مدعیات بیان میشود. و این مدعیات میبایست صورتبندی شود؛ رسمیت یابد؛ و مورد سنجش و آزمون واقع شود.
و این کار مستلزم نوعی خاص از ساختار اجتماعی و فرهنگی است.
اما ساختار اجتماعی به این معنا به هیچ وجه در تعارض با واقعیت نیست.
که دانشی که بدینسان حاصل می آید کلی ابجکتیو و قطعی است.
جان سرل می گوید:
مایلم مانند دو مورد نخست بر نکته سوم هم تاکید کنم:
مدعیات معرفتی را افرادی ارائه کرده و مورد آزمون قرار داده و تایید می کنند که در موقعیت تاریخی خاصی قرار دارند و علیه رسوم فرهنگی ویژه ای فعالیت میکنند. به این معنا تمام مدعیات معرفتی به نحوی اجتماعی ساخته میشوند. اما صدق چنین مدعیاتی به نحوی اجتماعی شکل نمیگیرد صدق به واقعیتهای اجتماعی در جهان مربوط میشود به آنکه با مدعیات معرفتی ما انطباق مییابند.
تا اینجا سه انتقاد به نگرش سنتی را از نظر گذراندم که بنایی از دانش در اختیار داریم که قطعی و آبجکتیو و کلی است:
نخست اینکه دانش همیشه موقتی و تغییرپذیر است.
دوم اینکه همیشه از یک دیدگاه بیان میشود.
سوم اینکه باید با تشریک مساعی افراد حاصل از وضعیت های اجتماعی خاص و موقعیتهای تاریخی معینی به سر می برند.
نکته اصلی این است که چیزی ناسازگار میان این نظرات با این دعوی وجود ندارد که دانشی که به این شیوه به آن دست میآوریم غالباً قطعی ابجکتیو و کلی است.
اگر مراد از مدرنیسم دورهای از هوشمندی و عقلانیت نظاممند باشد که از رنسانس شروع شد، و در روشنگری اروپایی به اوج خود رسید، در این صورت ما در دوره پست مدرن نیستیم، به عکس مدرنیسم مدرنیسم تازه آغاز شده است.
من بر این باورم که ما در دوره پساشکاکانه و پسامعرفتی هستیم.
اگر به رشد تصاعدی دانش به منزله واقعیت عقلانی مهم پی نبریدُ در نخواهید یافت که در زندگی انسانی ما چه چیزی در حال وقوع است.
بی معنی است که متفکر پست مدرن ما از طریق اینترنت بلیط هواپیما بخرد، سوار هواپیما بشود، ضمن پرواز با لپتاب خود، کار کند در مقصد از هواپیما پیاده شود، برای محل سخنرانی تاکسی بگیرد، و بعد این مدعا را در سخنرانی خود اظهار کنمد که به هر روی هیچ دانشِ قطعی وجود ندارد و ابژکتیویته مورد بحث و همه ادعاهای حقیقت و دانش به راستی چیزی نیستند جز چهره مبدل چنگال های قدرت.
با فرض این که من درباره ویژگی هایی که از دانش برشمردم و اینکه معارف بشری در حال رشد است محق باشم، چه تبعاتی برای فلسفه خواهد داشت؟
فلسفه در دوران پسامعرفتی پساشکاکانه چگونه خواهد بود؟
به نظر می رسد که اکنون می توان فلسفه نظریه نظام مندی داشت که تا نیم قرن پیش ناممکن به نظر می رسید
به طور تناقض آمیزی یکی از خدمات ویتگنشتاین به فلسفه چیزی است که او خودش آن را طرد می کرد. او با جدی گرفتن شکاکیت و سر و کله زدن با آن راه را برای نوعی فلسفه ورزی نظاممند و نظری هموار کرد که خود در اثر اخیرش آن را ناپسند و ناممکن می شمرد.
از آنجا که دیگر درباره پارادوکس های شکاکانه سنتی و استلزامات آن برای زبان، معنا معرفت، ابژکتیویته، قطعیت کلیت نگران نیستیم میتوانیم مشغول نظریهپردازی کلی شویم.
موقعیت ما تا حدی شبیه موقعیت فلسفه در یونان هنگام انتقال از فلسفه سقراط و افلاطون به فلسفه ارسطو است سقراط و افلاطون شکاکیت را جدی می گرفتند ارسطو یک نظریه پرداز نظام مند بود.
با فراهم شدن امکان ارائه نظریه های فلسفی کلی و افول دلمشغولی به دغدغههای شکاکانه، فلسفه بخش اعظم انزوایش از دیگر حوزههای دانش را برطرف کرده است از این رو مثلاً بهترین فیلسوفان علم کسانی هستند که به اندازه متخصصان از آخرین تحقیقات آن علوم آگاه موضوع های فراوانی هست که می توانیم در خصوص چشم انداز آتی فلسفه از آنها بحث کنیم اما اجمالاً خود را به ۶ موضوع محدود میکنم.