مکتب فرانکفورت، مکتب اندیشمندان تیزبین

Die Frankfurter Schule

 

این بحث در مورد مکتب فرانکفورت Frankfurter Schule است که بیش از هر چیز، به خاطر ارائه برنامه‌ای که «نظریهٔ انتقادی جامعه» خوانده می‌شود، شهرت یافته‌است.
هدفِ نظریه انتقادی Kritische Theorie که تأثیر شگرفی بر اندیشه سیاسی و اجتماعی قرن بیستم بر جای گذاشت رها ساختن انسان از بند جریاناتی است که او را به بردهٔ خود بدل کرده ولیکن این بردگی را اطاعت آگاهانه و خودخواسته جلوه می‌دهند.
برای آشنایی با مکتب فرانکفورت باید کلید واژه‌هایی چون «انجمن پژوهش اجتماعی»، نئومارکسیسم، صنعت فرهنگ‌سازی و نظریه انتقادی را بشناسیم که حین بحث به آن اشاره خواهم کرد.
در مورد مکتب فرانکفورت توضیحات اندیشه‌ورز ارجمند آقای دکتر کریم قصیم را هم آورده‌ام و توجه شما را به آن جلب می‌کنم. (دقیقه ۲۶ ویدیوی ضمیمه)

انجمن پژوهش اجتماعی و مکتب فرانکفورت

انجمن (انستیتو) پژوهش اجتماعی Institut für Sozialforschung که در سال ۱۹۲۳در فرانکفورت آلمان بنیان نهاده شده، وابسته به دانشگاه فرانکفورت است و بیشتر به عنوان مکانی که در آن، مکتب فرانکفورت پدید آمده شناخته می‌شود.
مکتب فرانکفورت به گروهی از فلاسفه، منتقدان فرهنگی و عالمان علوم اجتماعی اطلاق می‌شود که با انجمن پژوهش اجتماعی شهر فرانکفورت آلمان مرتبط بودند.
عمده فعالیت انجمن پژوهش اجتماعی در زمینه‌های مربوط به جامعه‌شناسی و نظریهٔ اجتماعی نئومارکسیستی است.

نئومارکسیسم یعنی چی؟
در مباحث و مطالعات اجتماعی واژه نئومارکسیسم در پیوند با کسانی مطرح است، که با نقد برداشتهای گذشته خودشان از مارکسیسم به دنبال انجام جستارهای تازه‌ای در نظریات کارل مارکس بودند تا با حفظ روح بحث عدالت اجتماعی و نقد سرمایه‌داری، از سقوط به جنبه‌های جبری ماتریالیسم دیالکتیک پرهیز داشته باشند.
برای نئومارکسیستها، مارکس آیه نیست.
نقدهای بسیاری که از همه ی گرایشهای نظری به ویژه از سوی خود مارکسیستها انجام شده به ظهور دیدگاههای نوین مارکسیستی، تحت عنوان نئومارکسیسم انجامیده‌است.

اعضای مکتب فرانکفورت 
خب حالا ببینیم اعضای مکتب فرانکفورت که در رشته‌های گوناگون علمی هم فعالیت داشتند. چه کسانی بودند.
ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنور، کارل ویتفوگل، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه، اریش فروم، کارل آگوست، موریس هالبواکس، ژان پیاژه و فرانتس نویمان (نویسنده کتاب Behemoth)، در این مرکز فعالیت می‌کردند.
(کتاب «بهیموث» در باب ساختار و کنشهای دیکتاتوری‌های فاشیستی متکی بر مردم است.)
نسل جوان‌تر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمیت بودند. هابرماس را می‌توان نماینده نسل دوم مکتب فرانکفورت دانست.

آیا انجمن پژوهش اجتماعی کارش را در فرانکفورت آلمان بی هیچ دردسر و مشکلی ادامه می‌داد؟ نه،
وقتی نازی‌ها در آلمان پا گرفتند، انجمن مزبور که در واقع جایگاه و پایگاه مکتب فرانکفورت بود، آلاخون والاخون شد و عملاً به شهرهای ژنو و سپس به نیویورک و لس آنجلس نقل مکان کرد. انجمن مزبور در نیویورک، به دانشگاه کلمبیا پیوست و نشریهٔ پژوهش‌های اجتماعی، به مطالعات فلسفه و علوم اجتماعی تغییر نام داد اما کار بر روی بنیان‌های فلسفی و از جمله نظریهٔ انتقادی همچنان ادامه داشت.

مقصود از نظریهٔ انتقادی چیست؟
نظریهٔ انتقادی جنبشی فکری-فلسفی و منتقد جامعه و فرهنگ در سرتاسر علوم اجتماعی و انسانی است. این اصطلاح دو معنای کاملاً مختلف و با ریشه‌های متفاوت دارد که یکی ریشه در جامعه‌شناسی و دیگری ریشه در نقد ادبی دارد (که این یکی به بحث ما مربوط نمی‌شود.)
کانون اندیشه و آراى مکتب فرانکفورت را باید در همین نظریهٔ انتقادى جست‌وجو کرد که معطوف به بررسى، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایى از واقعیت اجتماعى است که مارکس و پیروان او از آن‌ها غافل شده بودند. اساساً اندیشه‌های مکتب فرانکفورت بدون فهم درست نظریهٔ انتقادی قابل درک نیست.نظریهٔ انتقادی تلاش می‌کند که به یک «خود انتقادی» (نقد خویش) برسد و هر نوع ادعای حقیقت محض را به چالش بکشد.
عنوان نظریهٔ انتقادی به نگارش مقاله‌ای از ماکس هورکهایمر باز می‌گردد که بعدها در قالب کتابی با عنوان «نظریهٔ سنتی و نظریهٔ انتقادی»به چاپ رسید که در کنار مهم ترین اثر فلسفی مکتب فرانکفورت، یعنی «دیالکتیک روشنگری»، مانیفست آغازین و توضیح‌المسائل مکتب فرانکفورت محسوب می‌شود.
نظریه انتقادی را اصحاب مکتب فرانکفورت، در مقابل نظریه سنتیِ مبتنی بر روش شناسیِ دکارت، پیش کشیدند و بر نظریه‌های سنتی به دلیل عدم توجه به ساختارهای فراگیرتر اجتماعی که دانش از آنان تاثیر می‌گیرد و بر آنها تاثیر می‌گذارد خرده گرفتند.

ﭘﻴﺶﮔﻮییﻫﺎی ﻣﺎرﻛﺲ در ﻣﻮرد ﻧﻈﺎم ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ‌داری
در ﺳﺎلﻫﺎی ﭘﺲ از ﺟﻨﮓ جهانی اول، کفه ﺗـﺮازو در ﻣﻮاجهه اﻧﺪﻳـﺸﻪ‌های پویا و ترقیخواه و اﻧﺪﻳﺸﻪ‌ﻫﺎی ﺣﺎمی ﻟﻴﺒﺮال ﺳﺮﻣﺎﻳﻪداری ﻏﺮب ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺟﻨﺎح اﺧﻴﺮ سنگینی ﻛﺮد و ﺟﻨﺒﺶﻫﺎی ﭼﭗ در ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ خوبی قرار نداشتند و ﺑﻪ وﻳﮋه اینکه در ﺳـﺎل‌های ۱۹۱۸ و ۱۹۱۹ از ﺳﻮی قدرت‌های ﺣﺎﻛﻢ در اروﭘـﺎ به‌سختی ﺳﺮﻛﻮب شدند. در ﻣﻘﺎﺑـﻞ، اﻳـﻦ ﻧﻴﺮوﻫﺎی ﻃﺮﻓﺪار ﺳﺮﻣﺎﻳﻪداری ﺑﻮدﻧـﺪ که در ﭼﺎرﭼﻮب ﺗﺒﻠﻴﻐﺎت دﻣﻮﻛﺮاسی ﺑـﻪ اﺳـﺘﺤﻜﺎم ﻣﻮاﺿﻊ ﺧﻮد میﭘﺮداﺧﺘﻨﺪ.
یکی از ﺑﺰرگترﻳﻦ ﭼﺎﻟﺶهای فکری آن دوران، مسئله ﻋﺪم ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺶﮔﻮییﻫﺎی ﺗﺎریخی ﻛﺎرل ﻣﺎرﻛﺲ در ﻣﻮرد ﻓﺮوﭘﺎشی ﻣﺤﺘﻮم ﻧﻈﺎم ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ‌داری و وﻗﻮع اﻧﻘﻼب ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴتی ﺑﻪ دﺳﺖ ﻛﺎرﮔﺮان ﻧﺎراضی ﺑـﻮد. زﻳـﺮا ﺑﺮﺧﻼف آن ﭼﻪ ﻣﺎرﻛﺲ می‌ﭘﻨﺪاﺷﺖ، ﻫﻴﭻ اﻧﻘﻼبی از ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ در ﻛـﺸﻮرﻫﺎیی که ﺑـﻪ زﻋﻢ او ﺑﻪ اعلی درجه ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪداری رﺳﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ـ ﻣﺎﻧﻨـﺪ اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن ـ پیش نیامد. از طرف دیگر، ﺟﻨﺒﺶ‌ﻫﺎی ﻛﺎرﮔﺮی ﻧﻴﺰ رو ﺑﻪ ﺿﻌﻒ و اﻓـﻮل ﻧﻬﺎدﻧـﺪ. انگار ﻃﺒﻘـﺔ ﻛﺎرﮔﺮ ﻛﻪ بنا بر آرای مارکس و انگلس ﻛﺎرﮔﺰار اﻧﻘﻼب و اﻫﺮم اﺟﺮایی آن ﺑﻪ ﺷﻤﺎر می‌آﻣـﺪ، ﭘﺘﺎﻧﺴﻴﻞ اﻧﻘﻼبی ﺧﻮد را از دﺳﺖ داده و در درون ﻧﻈﺎم ﺳﺮﻣﺎﻳﻪداری حل شده اﺳﺖ.
مارکس پیش‌بینی کرده بود که تضادهای سرمایه‌داری به تدریج باعث نابودی کاپیتالیسم می‌شود. اما تحولات جامعه سرمایه‌داری در قرن بیستم موجب بهبود شرایط اقتصادی شد و شکاف طبقاتی مورد تاکید مارکس، برای انقلاب اجتماعی تخفیف یافت.

پرولتر مدرن، دیگر پرولتر پیشین نبود
گویی پرولتر مدرن، دیگر پرولتر پیشین نبوده و بر خلاف گذشته، انسانی رانده شده و محروم نیست بلکه عضوی از اجتماع است با همه حقوق به رسمیت شناخته شده و آزاد از استبداد کار فرما.

ﻇﺎﻫﺮ اوﺿﺎع ﺟﻮاﻣﻊ ﻏﺮبی ﻧﺸﺎن از آن داﺷﺖ که ﻛـﺎرﮔﺮان ﺑـﻪ ﺟﺎی شورش، اﻋﺘﺼﺎب و ﺗﺸﻜﻴﻞ ﻫﺴﺘﻪﻫﺎیی ﺑﺮای ﺑﺮاﻧﺪازی ﺳﺮﻣﺎﻳﻪداری ﺑﻪ نوعی ﺳﺎزﮔﺎری ﺑﺎ آن رﺳﻴﺪه‌اﻧﺪ. حتی اﻳـﻦ ﺳﺎزﮔﺎری و رﺿﺎﻳﺘﻤﻨﺪی ﺑﺎ ﭘﺪﻳﺪار ﺷﺪن «دوﻟﺖﻫﺎی رﻓﺎهی» ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎی ﻧﻈﺮﻳـه‌های اﻗﺘـﺼﺎدی «جان مینارد کینز» John Maynard Keynes و در ﻧﺘﻴﺠﻪ، ﺑﻬﺒـﻮد وﺿـﻊ ﻣﻌﻴـﺸﺖ ﻛـﺎرﮔﺮان، اﻓـﺰاﻳﺶ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد.
یکی از مفاهیم کلیدی در مکتب فرانکفورت تغییر در نگاه به طبقه کارگر و قائل نبودن به خصلت انقلابی آن بود تا جایی که روشنفکران به عنوان عامل اصلی تحولات معرفی شد. از همین رو می‌بینیم جنبش هاى دانشجویى اواخر دهه ۶۰ در آلمان تا حدى به مکتب فرانکفورت تکیه می‌کنند.
ﺗـﺼﻮر می‌ﺷـﺪ که تفسیرهای راﻳـﺞ از دﺳـﺘﮕﺎه فکری ﻣـﺎرﻛﺲ در ﻗﺎﻟﺐ ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﻛﻼسیک ﻳﺎ ارﺗﺪوﻛﺲ (مارکسیسم سنتی) که ﺻـﺒﻐﻪ‌های ﺟـﺰم‌ﮔﺮاﻳﺎنه و اﻗﺘـﺼﺎدﮔﺮاﻳﺎنه پررنگی داﺷﺖ، دﻳﮕﺮ ﻗﺎدر ﺑﻪ ﺗﺒﻴﻴﻦ درﺳﺖ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺒﻮده و ﻻزم اﺳﺖ ﻳـﻚ ﺑـﺎزﻧﮕﺮی اساسی در آن ﺻﻮرت ﭘﺬﻳﺮد.

ﻇﻬﻮر ﻓﺎﺷﻴﺴﻢ و ﻧﺎزﻳﺴﻢ در دل اروپا
مسئله ﭼﺎﻟﺶﺑﺮاﻧﮕﻴﺰ دﻳﮕﺮ، ﻇﻬﻮر ﻓﺎﺷﻴﺴﻢ و ﻧﺎزﻳﺴﻢ در دل اروپا ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻮن آﻫﻦرﺑﺎیی ﺗﻮدهﻫﺎی ﺧﺴﺘﻪ از ﻧﺎﻣﻼﻳﻤﺎت ﺟﻨﮓ ـ از ﺟﻤﻠـﻪ ﻛـﺎرﮔﺮان ـ را ﺑـﻪ ﺳﻮی ﺧﻮد ﻛﺸﻴﺪ و ﻫﻤﻴﻦ اﻣﺮ، ﺳﺆال ﺑﺰرگی را در ذﻫﻦ اصحاب مکتب فرانکفورت اﻳﺠﺎد ﻧﻤﻮد. ﺑﺮ آن ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﭼـﻪ ﻧﻜﺎتی در فلسفه ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﺑﺎ ﻣﺸﻜﻼت اﺟﺘﻤﺎعی ﻫﻤﺎهنگی ﻧﺪارد و ﭼﻪ ﻗﺴﻤﺖ‌ﻫﺎیی از فلسفه ﻫﮕﻞ و…درﺳﺖ ﺑﻪ ﻛﺎر ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺸﺪه ﻳﺎ اﺣﺘﻴﺎج ﺑﻪ ﺗﻔﺴﻴﺮی دوﺑﺎره دارد. خلاصه، داستان چیست که ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪداری و حتی فاشیسم ﭘﺎﻳﮕﺎهﻫﺎی ﺧﻮد را محکم‌تر ﻧﻤﻮده و از ﺟﻨﺒﺶﻫﺎی ﻣﺎرکسیستی و چپﮔﺮای ﺣـﺎمی ﻛﺎرﮔﺮ جلو زده‌اند؟

بعدها پرسشهای دیگری هم پیش آمد. چرا در آلمان، زادگاه بتهوون و گوته و هگل و کانت و شیللر و مارکس می‌بایست فاشیسم و نازیسم پا بگیرد.
چرا در یک کشور پیشرفته که عصر روشنگری و رنسانس را پشت سر گذاشته باید چنین وضعی پیش بیآید. کجای کار عیب دارد و می‌لنگد؟
ﺑﺮای ﭘﺎﺳﺨﮕﻮیی ﺑﻪ اﻳﻦ اﺑﻬﺎمﻫﺎ بود که انجمن ﭘﮋوﻫﺶ اﺟﺘﻤﺎعی (که در آغاز گفتم)، بر فعالیت خویش افزود و ﻣﻜﺘﺐ ﻓﺮاﻧﻜﻔﻮرت و مشی ﻓﻜﺮی ﺣـﺎﻛﻢ ﺑـﺮ آن (نظریهٔ انتقادی) بر سر زبانها افتاد.
صاحب‌نظران مکتب فرانکفورت با نقد مکانیسم‌های دیکتاتوری، و بخصوص دیکتاتوری‌های به‌اصطلاح توده‌ای مضمون آنچه را «مانس اشبربر» هم می‌گفت صحه می‌گذاشتند که هیچ جبّاری بدون کسانی که او را عَلَم می‌کنند و به او ایمان می‌آورند موضّوعیت نمی‌یابد.

مکتب فرانکفورت و خیمه‌شب‌باز‌ی ازمابهتران
ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺑﺎ دﺳﺘﮕﺎه ﻓﻜﺮی ﻣﻜﺘﺐ ﻓﺮانکفورت، ﻣﻨﻄـﻖ درونی ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪداری مولد اﻧـﺴﺎن بی ﻫﻮیّت و از ﺧﻮدﺑﻴﮕﺎنه و تک ساحتی است. ذاﺗـﺎً ﺑـﻪ ﻓﺎﺷﻴﺴﻢ ﮔﺮاﻳﺶ دارد. در آن ﻧـﻮعی اﺳﺘﻌﺪاد ﻓﺎشیستی ﺑﺮای ﺗﻮده‌ای ﻛﺮدن ﺟﺎﻣﻌﻪ و ﻧﻔﻮذ ﺑﺮ ﺗﻮدهﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﺪف ﺑﺴﻂ و ﺑﻘﺎی اقتدار طبقه ﺣﺎﻛﻢ دﻳﺪه میﺷﻮد.

آدورنو و هورکهایمر می‌پرسیدند آیا به راستى آنچه را که همگان فرهنگ مى‌دانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار هر چه موجب آگاهى و دگرگونى است، خار و بى ارزش شمرده مى‌شود و هر چه واپسگرا و محافظه کار است و نظام حاکم را مى‌ستاید و پایه هاى آن را محکم مى‌کند، مورد ستایش قرار مى‌گیرد؟
فرهنگ، تا جایى فرهنگ به حساب مى‌آید که با ستم زمانه و سرکوبی که در زندگى روزمره وجود دارد، راه نیاید و آنجا که به روزمرگی دامن می‌زند، دیگر فرهنگ نیست بلکه «صنعت فرهنگ» به حساب مى‌آید.

اعضاى مکتب فرانکفورت بر این باور بودند که پژوهش تجربى باید به وسیله پرسشهاى فلسفى هدایت شود و نظریهٔ‌هاى فلسفى اجتماعى – اقتصادى هم از طرف دیگر باید مورد آزمون تجربى واقع شوند. آنان معتقد بودند وقتی عملی ناکام می‌ماند، باید ریشهٔ نظری آن عمل مورد تجدید نظر قرار بگیرد
بسیارى از تحلیل هاى مکتب فرانکفورت در مورد سرمایه‌دارى مدرن، جامعه مدرن و انسان امروزى عام و فراگیر شد و در بسیارى از جزئیات جامعه‌شناسى و روان‌شناسى نمى‌توان از کنار نتایج علمى این مکتب به آسانى گذشت. از طرف دیگر دستاوردهاى روان‌شناختى و جامعه‌شناختى این مکتب که نوعى پرده‌بردارى از خیمه‌شب‌باز‌ی‌های ازمابهتران است، ما را در رویارویى با فریبکارى هاى پشت صحنه اجتماع یارى مى‌کند.
مکتب فرانکفورت نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی هم دید انتقادی داشت و بعد از پیروزی انقلاب در روسیه و شکست انقلاب‌های اروپای مرکزی (یه ویژه در آلمان) به احساس نیاز روشنفکران جناح چپ برای ارزیابی مجدد نظریهٔ مارکسیستی (به ویژه رابطه بین نظریهٔ و عمل در شرایط جدید) پاسخ می‌داد.

فراز و نشیب مکتب فرانکفورت
اولین مرحله مکتب فرانکفورت بین سالهای ۱۹۲۳تا ۱۹۳۳ میلادی است.
مرحله دوم، مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریهٔ انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط جهان است.

در دوره سوم، که تبعیدیان به آلمان برمی‌گردند از سال۱۹۵۰، آراء و دیدگاه‌های اصلی نظریهٔ انتقادی در شماری از آثار اعضای مکتب فرانکفورت تدوین شد و تاثیر اساسی بر اندیشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنه نفوذ و تاثیر آن بعدها به ویژه بعد از سال ۱۹۵۶و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالت متحده آمریکا گسترش یافت که بسیاری از اعضاء مکتب فرانکفورت (بویژه مارکوزه) در آنجا مانده بود.
این ایام، دوران تاثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در پی رشد سریع جنبش‌های رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید.
از اوایل دهه ۱۹۷۰، ایامی که می‌توان آن را به عنوان دوره چهارم در تاریخ مکتب فرانکفورت تلقی کرد، تاثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در سال ۱۹۶۹ و هورکهایمر در ۱۹۷۳ عملاً حیات آن به عنوان یک مکتب فکری متوقف شد.
مکتب فرانکفورت در سال‌های آخر حیات خود از مارکسیسم، که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود، کمی فاصله گرفت اما بعدها یورگن هابر مارس در نقدی دوباره از ارزیابی مجدد نظریهٔ مارکس درباره تاریخ و سرمایه‌داری مدرن به گونه ای جدی به شرح و بسط این مفاهیم همت گماشت.

انجمن پژوهش اجتماعی، پایگاه و جایگاه مکتب فرانکفورت در سال ۱۹۲۳ میلادی (حول و حوش مرگ محمد علیشاه قاجار) اساسش ریخته شد. همانطور که در آغاز گفتم مکتب فرانکفورت و نظریهٔ انتقادی در اصل برای این بود که انسان پابپای تغییرات پیش برود. پوسته‌شکنی کرده، هیچ کس و چیز را به تاق آسمان نچسباند و آیه و بت نکند. ابزار کس دیگری قرار نگیرد. هیچکس حتی خدا را برتر از سؤال نپندارد و جرئت اندیشیدن داشته باشد تا از بند جریاناتی که او را به بردهٔ خود بدل می‌کنند، رهایی یابد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانویس

دکتر شریعتی و مکتب فرانکفورت
در ایران، پیش از انقلاب (حدود ۴۰ سال پیش) کتاب «انقلاب یا اصلاح» که حاصل گفتگوهای «کارل ریموند پوپر» با «هربرت مارکوزه» است توسط انتشارات خوارزمی به فارسی منتشر شده بود و به نظر من دکتر علی شریعتی که از اصحاب مکتب فرانکفورت و نئومارکسیستها (‌امثال هورکهایمر و آدورنو و به‌ویژه اریش فروم) تاثیر گرفته بود، به مضمون و جوهر نظرات آنان توجه زیادی داشت. نظریه‌ «استحمار» دکتر شریعتی با‌ نظریه‌ «صنعت‌ فرهنگ‌» آدورنو، مشابهت‌هایی دارد. او همچنین مثل «والتر بنیامین» (از اصحاب مکتب فرانکفورت) عرفان و انقلاب را با هم جمع کرده بود و از این لحاظ تقریباً پروژه‌ای مشابه داشت.

در زندان کمیته مشترک به آقای دکتر سپهری (استاد دانشگاه شیراز که مدتی با ایشان همسلول بود) چیزی بدین مضمون گفته بود که در غرب گویی کارگران و سرمایه داران روی هم ریخته و با هم ساخته‌اند.
این موضوع از جمله مباحث اصحاب مکتب فرانکفورت بود و به آن به شکل یک مسئله مستحدثه (تازه و نوظهور) نگاه می‌کردند.
چه بسا دکتر شریعتی از جمله تحت تاثیر اندیشمندان مکتب فرانکفورت، آنهمه روی کار فکری و فرهنگی تاکید داشت.

تعلق و نگاه مثبت دکتر شریعتی به مدرنیته (همراه با نقد بسیاری از نتایج و پیامدهای آن) نیز تا حدودی از جنس تفکر اصحاب مکتب فرانکفورت بود. البته در تفکر انتقادی فرانکفورتیان (بر خلاف دکتر شریعتی) عناصر معنوی کمتر تأکید می‌شود.

رویکرد انتقادی نسبت به وضع موجود، شور انقلابی، ادبیات ضد بیدادگری، انگشت نهادن بر خوی و خصلت استعمارگری در مواجهه با غرب دو چهره، غربی که از دیدگاه دیگر مهد مدنّیت و دموکراسی و پیشرفت نیز، بود دکتر شریعتی را با مکتب فرانکفورت همنشین می‌کند.

اولین مقاله پیرامون مکتب فرانکفورت در ایران
از کتاب «جامعه‌شناسی انتقادی در راه شناخت مکتب فرانکفورت» نوشته مارتین جی (ترجمه چنگیز پهلوان)، که بگذریم، اولین مقاله پیرامون مکتب فرانکفورت در ایران توسط عطاالله نوریان ترجمه شده‌است. «مکتب فرانکفورت از نگاه مارکسیسم» گزارش ر. اشتایگر والر – ج. ه. هایزلر
مقاله مزبور سال ۵۸ در شماره اول مجله «فصلی در گل سرخ» (به سردبیری عاطفه گرگین) چاپ شد.

 

منبع:

http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=30197 > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *